سلینجر سالخورده احتمالا کنار شومینه نشسته و با آرامش، قهوه روزانهاش را مینوشد. به نظر میرسد در جنگ بیپایان علیه چشمها پیروز شده است؛ چشمهایی که از تماشا کردن و پاییدناش دست برنمیدارند و تشنهاند تا بعد از آخرین مصاحبهای که بیش از سی سال پیش انجام داده، چیز بیشتری از او بخوانند. اما او میداند چطور آنها را سرجا بنشاند. نوشتههای چاپ نشدهاش قرار نیست زودتر از موعدی مقرر منتشر شوند و همه چیز تحت نظارت اوست…
ولی اینطور نشد و حتی سلینجر هم نتوانست پس از مرگ، کنترل چند دههای بر آثار منتشر نشدهاش را ادامه دهد. سه سال بعد از مرگ او و در ماه نوامبر امسال، سه نسخه کپی از کتابهایی که سلینجر پیش از ناطور دشت نگاشته بود به اینترنت درز پیدا کرد. کتابها تا آن موقع در دانشگاههای تگزاس و پرینستون نگهداری میشدند و جز محققان کسی به آنها دسترسی نداشت. سلینجر پیش از این درباره نوشتههای دوران جوانیاش موضع مشخص و شفافی گرفته بود: «من میخواهم آن قصهها به مرگ طبیعی بمیرند. قصدم پنهان کردن ناشیگری دوران جوانیام نیست، فقط فکر میکنم ارزش منتشر شدن ندارند.» درست است که ما میتوانیم در این کتابها اولین جرقههای تولد شخصیت هولدن کالفیلد را در امتداد حظ ممتد از ناطور دشت بخوانیم اما اگر سلینجر زنده بود از این وضع اصلا خوشش نمیآمد!
نویسندگان در ظاهر میمیرند اما در نوشتههایشان ادامه مییابند و این وضعیتی بغرنج برای تفکیک آثار از شخصیت حقیقی آنها به وجود میآورد. وقتی اثری خلق میشود دیگر تا چه حد به خالق آن تعلق دارد؟ چنانچه نویسندهای در قید حیات نباشد چاپ اثری بدون رضایت او کاری اخلاقیست؟ اگر کسی نامه یا ایمیلهای شخصی خود ما را پس از مرگ چاپ کند چه واکنشی نشان میدهیم؟ اما آیا مجسمه داوود میکل آنژ، نقاشی شام آخر داوینچی، سمفونی شماره پنج بتهوون و دیوان حافظ دیگر تنها متعلق به خالقان آنهاست تا بتوانند به تنهایی دربارهاش تصمیمگیری کنند؟ شاید هیچ چیز به اندازه وضعیت اهدای عضو پس از مرگ به این شرایط نزدیک نباشد. در بسیاری کشورها، اطرافیان فردی که دچار مرگ مغزی شده میتوانند درباره اهدای اعضای بدن او تصمیم بگیرند. انگار آثار ادبی هم مثل اندامها، همواره به ضاحب اصلی بدن تعلق نخواهند داشت.
اما اگر امروز ما میتوانیم مسخ شده در دنیای مرموز و پیچیده رمانهای امریکا، محاکمه و قصر قدم برداریم مدیون ماکس برود، دوست نزدیک فرانتس کافکا، هستیم. کافکا پیش از آنکه در سال 1924 از بیماری سل بمیرد، کتابهای محدودی منتشر کرده بود. او هیچوقت آنقدر از نوشتههایش راضی نبود که آنها را برای چاپ ارزشمند بداند و به رفیق قدیمیاش سپرده بود پس از مرگ تمام کتابهایش را از بین ببرد، اما ماکس برود نه تنها کتابها را نابود نکرد بلکه طی سالهای 1925 تا 1927 قسمت عمده آثار کافکا را چاپ کرد. تاریخ نشان داد داوری کافکا در مورد نوشتههای خودش درست مانند ویرژیل، شاعر حماسه سرای رومی، چندان منصفانه نبوده است. ویرژیل هم پیش از مرگ به خاطر به اتمام نرسیدن منظومه انه اید، گفته بود این اثر بزرگ را بسوزانند اما امپراطور آگوستوس دستور داد به خواسته او اعتنایی نکنند و نام خود را به همراه این اثر برای همیشه جاودانه کرد.
قضاوت درباره درست بودن چاپ آثار نویسندگانِ مرگ دیده راحت نیست. نویسندگان بزرگ معمولا سختترین منتقدان خود هستند و این خصوصیت در حالیکه میتواند به خلق شاهکار منجر شود ممکن است تنها تبدیل به مانع و وسواسی بازدارنده شود. در هر حال یک اثر هنری وقتی شکل و شمایلی به خود میگیرد، در بهترین حالت هم با آنچه در ذهن خالق آن گذشته، فرسنگها فاصله دارد و تجربه نشان داده داوری یک نویسنده نسبت به اثر خود، ممکن است منطبق با نگاه دیگران نباشد. اما به نظر میرسد یگانه از آب درآمدن یک اثر، در قضاوت اخلاقی نسبت به کل ماجرای چاپ آثار پس از مرگ بی تاثیر نباشد. اگر کتابی بدون رضایت نویسنده یا هنوز نیمه تمام منتشر شود و شاهکاری بیبدیل در تاریخ ادبیات باشد، صدای اعتراض کمتر از موقعی شنیده میشود که اثری میانمایه چاپ شده باشد و این نشان میدهد مفاهیمی از این دست پیش از آنکه وضوحی قاعدهمند داشته باشد تابعی از شرایط و موقعیتها است.
ناباکوف
ناباکوف خسته و درمانده از تمام کردن کتابی که مدتها با آن کلنجار رفته، در لحظه ای جنونآمیز تصمیم میگیرد دستنوشتههای لولیتا را در آتش بسوزاند اما ورا، همسرش، کاغذها را در هوا میقاپد و مانع او میشود. پنجاه سال بعد از این اتفاق و برخلاف وصیت ناباکوف، کتاب دیگری از او به نام The original of Laura به چاپ خواهد رسید. این آخرین نوشته ناباکوف بود و او پیش از مرگ به همسرش سفارش کرده بود تا تمام نسخههای آن را از بین ببرد. اما ورا دوباره دلش نیامده بود به حرف ولادیمیر عمل کند و رمان سی سال در بانکی در سوییس ماند تا در سال 2008 توسط پسر ناباکوف منتشر شود. رونمایی از این اثر، واقعه ادبی سال لقب گرفت و همه منتظر خواندن شاهکاری دیگر از این نویسنده روس تبار بودند. ولی معلوم شد ناباکوف کمالگرا، بیدلیل خواستار از بین رفتن کتاب نبوده است؛ چون ارزش ادبی متاخرترین داستاناش به هیچ عنوان قابل مقایسه با آثار قبلی او نبود.
اتحادیه ابلهان
چاپ اثر نویسنده پس از مرگ، همیشه هم بدون رضایت صورت نگرفته است. در حقیقت در مورد جان کندی تول، نویسنده کتاب اتحادیه ابلهان، ماجرا دقیقا برعکس بود. وقتی جان کندی به هردری زد و نتوانست هیچ انتشاراتی را برای چاپ اثرش قانع کند، به خاطر افسردگی ناشی از این عدم موفقیت و بیماری پارانویا خودش را در سن سی و یک سالگی کشت. یازده سال بعد، مادر او بالاخره موفق شد کتاب را چاپ کند و جایزه پولیتزر سال 1981 از آن این اثر شد. اگر جان کندی تول زنده بود شاید میتوانست آثار بزرگ دیگری خلق کند و البته جلوی چاپ کتاب دیگرش به نام The Neon Bible را بگیرد. کتابی که او در سن شانزده سالگی نوشته بود و وقتی هشت سال بعد از اتحادیه ابلهان منتشر شد، منتقدان حتی به خود زحمت استفاده از کلمات پیچیدهتری ندادند و آن را “بد” خواندند.
مرشد و مارگاریتا
زندگی در اتحاد جماهیر شوروی آنقدر مایوسکننده بود که میخائیل بولگاکف پیشنویس اولیه کتاب مرشد و مارگاریتا را در سال 1930 سوزاند اما بعد دوباره کتاب را دست گرفت و نسخههای مختلفی از آن نوشت. نسخه آخر کتاب تازه تمام شده بود که بولگاکف در سال 1940 درگذشت. مرشد و مارگاریتا که از زیر تیغ سانسور حکومت استالین نتوانسته بود جان سالم در ببرد سرانجام در سال 1965 با اندکی اصلاح و تغییر در تیراژ محدودی به چاپ رسید و به سرعت نایاب شد. ممنوعه اعلام شدن کتابهای بولگاکف زمانی آنقدر او را آشفته و ناامید کرده بود که جرات کرد به شخص استالین نامه بنویسد و از او درخواست اجازه مهاجرت از روسیه کند ولی او خود زنده نماند تا شاهد انتشار کتابی باشد که عمری به پایش گذاشته بود. حتی اگر خفته در میان خاک، چه چیز بهتر از چاپ کتابی که برای آن بیش از ده سال زحمت کشیده باشی؟
همینگوی
کتابهایی که پس از مرگ همینگوی چاپ شد زیاد بودند؛ از جمله پاریس جشن بیکران، باغ عدن و داستانهای نیک آدامز. اما وقتی پاتریک، پسر همینگوی از انتشار کتاب ناتمام”True at First light” نیز نگذشت انتقادها از هرطرف آغاز شد. نویسندهای نه تنها هنوز کتاب را تمام نکرده، بلکه حتی وقت انجام اصلاحات اولیه را هم نداشته است و این نویسنده همینگویای باشد که انگار حتی نقطههای جملات داستانهایش، به سان آجرهای منظم یک دیوارِ چیده شده است. هرچند مشکل بتوان واکنش خود همینگوی را در این مورد حدس زد؛ چه او پیش از این درباره انتشار رمان نیمه تمام دوستش، اسکات فیتزجرالد، به نام “The Last Tycoon” گفته بود: “در هرحال واسه اسکات خیلی عذابآوره که یه نوشته نیمه تمام ازش منتشر بشه اما فکر کنم کرمها عین خیالشون نباشه!”
نامهها
نامههایی که برای نزدیکان و دوستان فرستاده میشود میتواند حاوی خصوصیترین زوایای زندگی و شخصیت افراد باشد و نویسنده را در موقعیت آسیب پذیری قرار دهد. سامواست موآم این را به خوبی میدانست چون خودش شخصا تمام نامههایش را سوزاند و حتی آنقدر حواس جمع بود که مچ دستیارش را در حال قایم کردن تعدادی از آنها بگیرد. مارک تواین هم به این اندازه خوششانس بود که نامههایش طبق وصیتی که کرده بود توسط وکیل خانوادگی نابود شود تا به قول گزارشگر نیویورک تایمز” گنجینه ای ارزشمند و یکتا دود شود” اما سه هزار نامه ای که ویلا کاتر، نویسنده امریکایی برنده جایزه پولیتزر سال 1923، در طول حیاتش نوشته بود به کتابی کت و کلفت تبدیل شد؛ در حالیکه پیش از مرگ، مشخصا تاکید کرده بود که هر نوع مکتوبات باقیمانده از او نباید منتشر شود. کاتر در یکی از همان نامهها به دوستش، از این شکایت میکند که خبرنگاران او را در حین شستن ظرف با زشتترین پیشبندی که داشته غافلگیر کردهاند و به نظر میآید درست همین کار را بعد از مرگ هم با او کرده باشند.
سود مالی انتشار آثار پس از مرگ
چاپ اثر نویسندهای که دیگر در قید حیات نیست تجارتی پرسود است. وقتی آخرین کتاب ناباکوف منتشر شد منتقدی به طعنه گفت: البته که انتشار کتاب تاثیر مهمی داشته است، اما بیشتر از دنیای ادبیات بر حساب بانکی پسر ناباکوف! و وقتی ماکس برود همراه دستنوشتههای کافکا و با شروع جنگ جهانی از پراگ به فلسطین فرار کرد تصورش را نمیکرد که معشوقهاش بتواند در سال 1988 تنها یکی از نسخههای کتاب محاکمه را به قیمت دو میلیون دلار به فروش برساند و معشوقه برود نیز نمیدانست که چند سال بعد دولت اسرائیل بقیه دستنوشتهها را متعلق به “ملت یهود” اعلام و آنها را ضبط خواهد کرد! استیگ لارسن نویسنده سوئدی”دختری با خالکوبی اژدها” در سال 2004 و پیش از آنکه شاهد انتشار اولین کتاب از مجموعه سه گانه آثارش به نام «هزاره» باشد، در اثر سکته قلبی در پنجاه سالگی درگذشت و خانوادهاش را صاحب میراث هنگفتی کرد از فروش فوق العاده و اقتباس سینمایی کتابهایش؛ هرچند تا همین حالا دعوای حقوقی بر سر اموال او میان نامزد و پدرش ادامه دارد. این در حالیست که وصیتنامه ای از او پیدا شده که پس از مرگ، اموالش را به متعلق به حزب سوسیالست سوئد میداند. وصیتنامه ای که به خاطر نداشتن شاهد، وجاهت قانونی ندارد!
ویراستاری اثر پس از مرگ
دیوید فاستر والاس، نویسنده رمان “شوخی بیپایان” کتاب دومش به نام The Pale King را در دست داشت که در پی افسردگی شدید خود را در گاراژ خانه حلق آویز کرد. خانوادهاش اثر او را به ویراستاری سپردند تا آن را تمام کند. کتاب چاپ شده در نهایت موفق بود و توانست نامزد جایزه پولیتزر سال 2011 شود اما به خاطر بحثهایی که برسر مشخص نبودن مولف واقعی آن درگرفت، از دریافت جایزه بازماند. ماجرا درست مثل اتفاقی بود که برای رالف الیسون نویسنده رمان «مرد نامرئی» افتاد. او پس از موفقیت این رمان و تا چهل سال بعد که از دنیا رفت، به خاطر وسواس زیاد داستان دیگری چاپ نکرد. همه مشتاق بودند رمان دیگری از این نویسنده بخوانند. بالاخره پس از مرگ الیسون، 2000 صفحه از دستنوشتههای داستان جدید او، توسط ویراستاری به نام جان کالاهان گردآوری و خلاصه شد و تحت عنوان ” سه روز قبل از تیراندازی” به چاپ رسید.
دفتر خاطرات
شاید هیچ چیز به اندازه خواندن دفتر خاطرات، به معنای سرک کشیدن به خلوت شخصی دیگر نباشد. وقتی پس از مرگ رولان بارت، زمرمههایی در باب چاپ دفتر خاطرات این نویسنده و فیلسوف فرانسوی توسط برادر ناتنیاش به گوش رسید، انتقادات از هر طرف شروع شد. حتی خواندن تکههایی از این دفتر خاطرات میزان خصوصی بودن آن و یا به قول دوست نزدیک او «هجوم بردن به فضای شخصی رولان» را نشان میدهد. این را تدهیوز نمیدانست وگرنه شاید بیش از چند فصل از خاطرات سیلیوا پلات را پیش از چاپ از بین میبرد. او هیچگاه تصور نمیکرد با چاپ یادداشتهای روزانه سیلیوا پلات پس از مرگش، مورد اینهمه هجمه و انتقاد گسترده قرار بگیرد به گونهای که برخی با خواندن این خاطرات، او را عامل اصلی خودکشی پلات بدانند. هرچند سلیویا پلات نیز هرگز گمان نمیبرد شهرت و اعتباری را که تمام عمر ناامیدانه در پیاش بود پس از مرگ، نه به خاطر آثاری که آفرید بلکه به خاطر یادداشتهای روزانهاش کسب کند.
مهزاد الیاسی
منتشر شده در مجله همشهری داستان