یک ساعت پیش از آنکه عایشه را برای اولین بار ببینم نزدیک بود پلیس به جرم راهزنبودن دستگیرم کند؛ آنهم وسط جادهای که دانه میریختی پرنده برش نمیداشت. وقتی پلیس سر رسید من و همسفرم حداقلی ده ساعتی میشد که در راه خاکی ناکجاآبادی کنار خلیجفارس مواج، منتظر عبور یک ماشین بودیم. نزدیک نیمهشب بود و از نظر افسر عصبانی تنها دلیل قانعکنندهی بودن ما در آنجا، قاچاق، سرقت یا جنون بود. دیگر حتی نشد توضیح بدهیم هیچهایک میکنیم و سبک سفرمان این است. کولههایمان را ریختند بیرون و ما را گشتند. کمی بعد فهمیدیم پراید سراسیمهای که یکی دو ساعت قبل از روبرو عبور کرده بود به پلیس چغلیکرده که چه نشستهاید که دو راهزن، یکی زن و یکی مرد، در فلان جاده دراز کشیدهاند منتظر قربانی!
روز بعد که ماجرا را برای عایشه تعریف کردیم خودش گفت که راننده پراید او را هم دیده بود و در مورد دو موجود شیرین عقل کنار جاده هشدارش داده بود. “از عایشه پرسیدم تو نترسیدی؟ شانههایش را بالا انداخت و گفت نه… چرا بترسم؟ مرگ دست خداست.” شاید به خاطر همین وقتی آنشب پلیس بالاخره قانع شد که ما فقط یک نوع نادر از مجنونین هستیم و هیمان کرد به سمت روستای میچائیل، مردم سیهچرده و عربزبان روستا، آدرس خانهی عایشه را دادند. میدانستند عایشه نمیترسد و به ما پناه میدهد. حتی وقتی وارد اتاق مجلس خانهی عایشه شدیم خودش نبود. گفتند بنشینید تا عایشه بیاید، رفته است پی حساب و کتاب ماهیگیرها. آوازهاش را از بندر مقام شنیده بودیم. یکی از قایقرانان به ما گفته بود که زنی جالب در این حوالی ماهیگیر و جاشو است؛ به خاطر همین عایشه که وارد شد تعجب کردم. منتظر دیدن یک زن میانسال هیکلی با صدایی کلفت بودم اما عایشه هیچکدام از اینها نبود. رنجهای زندگی فراموش کرده بود سری به به بدن ظریف و صورت زیبایش بزند. همان صورتی که احتمالا باعث شده بود در چهارده سالگی به اجبار، زن سوم مردی پنجاه ساله بشود؛ پیوندی آنقدر نامتناسب که حتی عاقد روستا هم در ابتدا از اجرای آن طفره میرفته است.
آن شب عایشه، جلوی ما روی گاز پیکنیک حیاط خانهاش موقع سرخکردن ماهیهای صید آن روز، از زندگیاش برایمان گفت. از اینکه چطور همسرش فقط سالی به سالی پیدایش میشد و او سال به سال باردار میشد و خودش به تنهایی بچهاش را به دنیا میآورد. همسرش مثل بسیاری از مردهای منطقه، گرفتار اعتیاد بود. خرجی که نمیداد هیچ، خرج هم میتراشید. عایشه علاوه بر بزرگکردن بچهها، برای گذران زندگی کره بز درست میکرد. تا اینکه اتفاقی زندگیاش را دگرگون کرد: داشتند مسجد روستا را میساختند و کارگرها غذا نداشتند. عایشه هر روز پنج تا بچهی قد و نیمقدش را به نیش میکشید و میرفت غذای کارگرها را میپخت و اموراتشان را زفت و رفت میکرد. به اینجای داستان که رسید لبخند زد:” بهم حقوق دادن. اینقدر شد که بتونم یه گاو بخرم” از همان یک عدد گاو، شیر و ماست و کره گرفت و به مردم محلی فروخت. حالا بچهها آنقدر بزرگ شده بودند که بتواند ماهی هم بگیرد. “هر روز صبح ساعت چهار از خواب بیدار میشدم، غذای بچهها را میپختم، نماز میخواندم میرفتم به ماهیگیری تا هفت. صبحانه بچهها را میدادم و میفرستادمشان مدرسه. دوباره میرفتم سر کار تا ظهر که بچهها بر میگشتند. تا ساعت دو ناهار میخوردیم، نماز میخواندم و دوباره میرفتم به دریا تا شب. نصفهشب شیر گاو را میگرفتم و کره میزدم” وقتی بچهها به سروسامان رسیدند عایشه بالاخره توانست از همسرش که دیگر آنها را سالها رها کرده بود جدا شود. جالب اینکه شوهرش دوباره برگشت اما وقتی تنها دو هفته به آخر عمرش مانده بود. در آن دو هفتهی آخر خانهی دخترش بود و عایشه در کنارش. دختر عایشه برایم تعریف کرد که مادرش چطور علیرغم تمام بیمهریها تا لحظهی آخر کنار همسر سابقش ماند و از او مراقبت کرد.
عایشهی چهل و هفتساله، حالا دو تا قایق دارد، دو تا ماشین، دو تا خانه و بچههایی که همهشان دیپلم دارند. خانهاش تا همین ده سال پیش برق نداشت اما اکنون تبدیل به یک مرکز خرید و فروش ماهی شده است و هر روز خریدارانی از بوشهر و پارسیان و بندرعباس سروکلهشان پیدا میشود تا از آنجا دسترنج روزانه ماهیگیران کل منطقه را بخرند. دوست داشتم عایشه را تماشا کنم وقتی میایستاد به فروش ماهی و چک و چانه با خریدارها. سه کلاس بیشتر درس نخوانده است اما از همان کمال استفاده را میکرد. ذهنی جمع و تفریق میزد و عددها را درشت درشت روی دفترچهای مینوشت. آخرین پسرش که همین چندماه پیش زنش داده خجالتی کنارش میایستاد و گاهی با قایقرانها به گپ و گفت مینشست. در منطقهای که زنان بدون روبنده و اجازه جایی نمیروند، همهی نگاهها به عایشه است. او است که قیمت را تعیین میکند و تخفیف میدهد و سفارش میگیرد
ادامه مطلب در مجله زنان امروز، خرداد 97