عکسها توانایی ثبت خاطره و لحظه و لبخند و جزئیات بیاهمیتی مثل رنگ دکمه و کاپشن و شلوار را دارند اما ای کاش میتوانستند ژنهای ارثی سرطان را نشان دهند که اینجا مثل یک رفیق قدیمی در وجود عمو امری زندگی میکرد و سالها بعد جد کرد جان او را مثل سه چهار نفر از اعضای خانوادهاش بگیرد؛ که گرفت.
عمو امری پیش از آنکه سرطان کارش را آرام آرام شروع کند و از درون آنقدر بخراشدش تا تکیده و مرده شود، همیشه همینطور خوشتیپ و توچشم بود؛ حتی در تصویری که سال هفتاد و یک از او گرفته باشند، حتی وقتی که ظاهرن سوژه عکس او نیست. سوژه عکس ما هستیم؛ دو تا بچه شهری با لباس محلی، در اتفاقی به نام کنفرانس بین المللی عشایر، و اینجا هم کوهرنگ بختیاری است. این درست که من به “مِینای” سبزرنگم مینازم و توانستهام وقارم را خوب حفظ کنم، اما از اینکه ما را مثل دکور صحنه دور چادرها گرداندهاند و زنهای عشایر برایمان کِل کشیدهاند خجالت میکشم.
زنی که در چادر کل کشید عشایر واقعی بود من عشایر الکی، هردو لباس محلی داشتیم؛ یکی تمیز و مجلسی یکی خاکی و کهنه، همهی دندانهای من دندان بود مال او یکیاش از طلا. از من پرسید: رودُم، سکههای بند مِینات طلای واقعیه؟ گفتم نه و ما به هم لبخندی واقعی زدیم. چشمهای زن و بیشتر اعضای خانوادهاش سبز بود. همرنگ دشت لالهای که پشت سرشان بود و مردانی با لباس بختیاری با اسب در آن میتاختند و حرکات آکروباتیک میکردند؛ طوری که انگار عارشان میآمد راست بنشینند روی زین. بقیه محلیها دورتا دور ایستاده بودند و حیرتزده از این هنرنماییها دست میزدند و هورا میکشیدند. بیشترشان چوقا پوشیدهاند، همان لباس سفید و سیاهی که شبیه دکمههای پیانو است.
تا آن روز تنها خارجیای که از نزدیک دیده بودم مسترحکیم، معلم زبان نیجریایی، بود که موقع حرفزدن انگار با ریتمی نامرئی میرقصید و خدا میداند چرا آن سالها در شهرکرد زندگی میکرد. به همین خاطر تک و توک مهمانهای فرنگی موبور و چشم آبی کنفرانس در مقایسه با مستر حکیم سیهچرده به نظرم زیادی بیرنگ و شفاف میرسیدند. آنها هم مثل شرکتکنندگان تهرانی تند و تند در کار گرفتن عکس بودند؛ از چادرها و چوببازی مردان و سازو دهل و توشمال و چه بسا من با لباس بختیاری که شاید جایی اینطوری در آلبوم یادگاریشان اشغال کرده باشم:
A taqalobi nomadic Bakhtiari girl/ 1992, Iran
در میانهی گردوخاک اسبها و صدای ساز و بوی نان محلی که پخته میشد تا تجربهای سریع و چندساعته باشد از زندگی عشایری برای مهمانان، نگاه من تمام مدت به عمو امری است و دور و برش میپلکم. او در این کنفرانس کارهای است. همیشه یک جایی یک کارهای بود و من همیشه نگاهم به او.
یک شب، چهار پنج سال بعد از این عکس، عمو امری در یک مهمانی خانوادگی رو کرد به من که دیگر نوجوانی عاصی و سرکش بودم:” شنیدم کتاب زیاد میخونی. از کیا میخونی حالا؟” و وقتی چندتا اسم روشنفکرانه و دهن پرکن شنید گفت:”بَ… دیوونهای که… اینطوری که هیچ پخی نمیشی.” و با عمو نامدار که کنارش نشسته بود قاه قاه خندیدند. حالا میفهمم عموامری سربهسرم میگذاشته (کاری که گاهی در آن افراط میکرد) اما آنموقع بغ کردم و دیگر لام تا کام حرفی نزدم… من پخی نمیشم؟ نشونت میدم… و در طی سالهای بعد از آن، رابطه سراسر پرتنشی با او ساختم در تلاش برای اثبات خودم به عنوان یک پخ؛ در عین تشنگی برای دیدن تایید و تحسین او.
زمان گذشت و عمو امری، بهمن بعدی که بیاید سه سال از مردنش میگذرد و خبر دادند که بَبه( بَبِه یا بَوِه به بختیاری یعنی بزرگتر که ما به احترام به عمونامدار میگفتیم) هفته پیش در یک عمل جراحی، حنجرهی خسته از پنجاه سال لجوجانه سیگار کشیدنش را به کل از دست داده. نه عموامری ماند که ببیند من پخی میشوم یا نه، نه عمونامدار میتواند شهادت دهد، و نه راستش من دیگر میخواهم به غیر از آدمی از درون راضی، چیز دیگری باشم. اگر زمانی دخترکی مِیناسبز دیدم شاید به او بگویم: “آرام بگیر… زندگی گاهی چیزیست که برایت اتفاق میافتاد، درست همان وقتی که داری برای وقایع دیگری برنامه میریزی.”
منتشر شده در همشهری داستان
مثل همیشه عالی بود…
“آرام بگیر… زندگی گاهی چیزیست که برایت اتفاق میافتاد، درست همان وقتی که داری برای وقایع دیگری برنامه میریزی.”