به ابزار نوشتن مسلطند و بلدند چطور با کلمات یکدیگر را بچزانند. به خاطر همین، وقتی نویسندهای تصمیم بگیرد به یکی از همقطارانش زخمزبان بزند طوری بیانش میکند که بعدها در تاریخ ادبیات و زندگینامه هردوشان تکرار شود؛ مثل ترومن کاپوتی و گور ویدال که چشم دیدن هم را نداشتند و هروقت دستشان میرسید با نیش و کنایه از خجالت هم درمیآمدند، اما حالا سخت است نوشتن از زندگی کاپوتی بدون اشاره به نام ویدال و بالعکس.
گاهی هم نویسندگانی مثل کامو و سارتر که زمانی سر هم قسم میخورند، به تدریج باهم مشکل عقیدتی پیدا میکنند، طلاق فرهنگی میگیرند و هرکدام دار و دسته خودشان را راه میاندازند. همینگوی هم هست که اصولا استعداد ادبی افراد معدودی را قبول داشت و سبک و سیاق برّندهاش در نقد را تپانچهای میکرد بر شقیقه دیگر اهالی ادبیات.
با این حال، جدال نویسندگان بزرگ تاریخ با یکدیگر، همیشه محدود به جملات و کلمات نمانده است. بودهاند ادبینویسانی که در مبارزهشان آستینها را بالا زده و درگیری فیزیکی پیدا کردهاند. هرچند مثل دعوای گور ویدال و نورمن میلر کمتر پیدا میشود که ترکیبی از این دو باشد؛ وقتی ویدال در یک برنامه تلویزیونی، کتاب میلر را به حیض سه روزه و خودش را به یک قاتل زنجیرهای تشبیه کرد و بعد در یک مهمانی نیویورکی، به خاطر همین از او کتک خورد. آن شب و در آن مهمانی، که انگار تمام روشنفکران امریکایی درش جمع بودند، گور ویدال بعد از مشتی که از میلر خورد، در حالی که از دماغش خون میچکید سرپا ایستاد و گفت: « کلمات باز هم میلر را شکست دادند!» جملهای که شبحوار، نورمن میلر را تمام عمر دنبال کرد.
نه اینکه فکر کنیم جدل نویسندگان همواره بر سر عقاید مختلف در حوزه ادبیات و ایدئولوژی و کلانروایتها بوده است؛ گاهی دلیل نزاعشان، شک و تردید، حسادت و خیانتهای معمول است. مثل آنچه بین وی.اس نایپلِ برنده جایزه نوبل و پل ترو، رمان نویس امریکایی، اتفاق افتاد. نایپل رفیق سی سالهاش، ترو محبوبالقلوب را به دلبری از زنش متهم کرد. ترو تا اینجای داستان طاقت آورد، اما وقتی نایپل که دلش خنک نشده بود کتابی را که ترو شخصا برای او امضا کرده بود به حراج گذاشت، دیگر با او حرف نزد. قهرشان پانزده سال طول کشید و تنها با پا درمیانی یان مکاِوان و چراغ سبز تایید خانم نایپل به پایان رسید. شرح ماجرای کدورت سی ساله یوسا و مارکز، دو نویسنده بزرگ امریکای لاتین، از این هم ناامیدکنندهتر است.
ماریو بارگاس یوسا و گابریل گارسیا مارکز
هردو نویسندگان مطرح امریکای لاتیناند و میلیونها نسخه از کتابهایشان به فروش رفته است، هردو به سیاست علاقهمندند و به فاصله بیست و هشت سال، هردو برنده جایزه نوبل شدهاند. هرچند یوسا همیشه کمی خوشتیپتر و مارکز کمی موفقتر بوده است. حتی یکی از این مشترکات هم کافی است که این دو غول دنیای ادبیات باهم دوست صمیمی باشند. تا سال ۱۹۷۶ هم رفقایی خوب بودند.
ماجرا در سینمایی در مکزیک رخ داد که یوسا و مارکز تصادفی در آن مشغول تماشای یک فیلم بودند. مارکز که از دیدن یوسا ذوقزده شده بود به سمتش رفت و معصومانه گفت: ماریو! اما ماریو به جای علیک سلام مشتش را کوبید زیر چشم گابریل و فریاد زد: «بعد از کاری که با پاتریشیا کردی، چطور جرات میکنی بیای با من احوالپرسی کنی؟»
در حقیقت همه چیز از آنجا شروع شد که یوسا در یکی از سفرهایش عاشق مهماندار زیبای سوئدی هواپیما شد و همسرش پاتریشیا و بچه هایش را رها کرد و به استکهلم رفت. پاتریشیا درهمشکسته و داغان رفت پیش دوست صمیمی ماریو، یعنی گابریل مارکز و همسرش مرسدس تا با آنها درددل کند. در آن جلسه، مارکز دعوای زن و شوهر را زیاده از حد جدی گرفت و به پاتریشیا نصیحت کرد از یوسا طلاق بگیرد و حرفهایی زد که هنوز کسی جزئیات آن را نمیداند. در نهایت، یوسا که سرش به سنگ خورده بود با گردن کج پیش بانوی زندگیاش بازگشت و پاتریشیا به او گفت مارکز در غیابش چه راهنماییای به او کرده است.
برخی مایلند علت دعوا و قهر سی ساله مارکز و یوسا را اختلاف سیاسی عقاید چپ و راست آنها بدانند. چه تمایلات راست گرایانه اخیر یوسا تقریباً در آن زمان داشت به تدریج شکل و شمایل کنونیاش را مییافت، همان موقع هم با رفاقت مارکزِ چپگرای دو آتشه و فیدل کاسترو مشکل داشت و گابریل را به طعنه «نشمه»ی فیدل خوانده بود؛ ولی متاسفانه ماجرای معروف کتک خوردن گابریل از ماریو در سینما، علت عمیق فرامتنیای ندارد که همه علاقهمندند برای آن بتراشند.
ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر
فاکنر وقتی همینگوی را آنقدر داخل آدم حساب کرد که درموردش بگوید: «همینگوی تا حالا حتی یه کلمه هم ننوشته که خواننده رو به خاطرش مجبور کنه بره تو لغتنامه دنبال معنیاش بگرده» دیگر جایزه نوبلش را گرفته بود و سردمدار ادبیات نخبه گرای امریکا بود. در حالی که کتابهای همینگوی با اقبال روز افزون مردم مواجه شده بود و میشد آنها را در هر کوی و برزن و دست نوجوانان هم دید. همینگوی در جواب فاکنر گفت: «طفلکی فاکنر! واقعن فکر میکنه احساسات بزرگ فقط از دل کلمات بزرگ میآن؟ فکر میکنه من لغتهای اعیانی بلد نیستم؟ خیلی هم خوب بلدم. اما کلمههای سادهتر و بهتری هم وجود دارند که من ازشون استفاده میکنم.»
ارنست همینگوی و اسکات فیتزجرالد
زمانی که کتاب «جشن بیکران» همینگوی چاپ شد، نه همینگوی زنده بود و نه فیتزجرالد. اما همینگوی با کلمات صریح و تمثیلهای بیرحمانهاش نسخه او را در این کتاب پیچاند و هیچگاه به او فرصتی برای دفاع از خود نداد: «استعداد فیتزجرالد همانقدر طبیعی بود که خطوط غبار بر بالهای پروانه. همانطور که پروانه از این نقشها خبر ندارد، از پاک شدنشان هم مطلع نمیشود. او وقتی بعدها از بالهای صدمهدیدهاش خبردار شد و یاد گرفت فکر کند، دیگر نمیتوانست بپرد.» پیش از این فیتزجرالد یک بار به خاطر استفاده همینگوی از نامش در کتاب «برفهای کلیمانجارو» دلخور شده و به او نوشته بود:«لطفا اسم منو دیگه تو نوشتههات نیار. هزینهاش واسهی من یه شب بیخوابیه.»
ایوان تورگنیف و لئو تولستوی
تورگنیف از وقتی در سال ۱۸۳۸ به برلین رفت، تحت تاثیر عقاید هگل، هوایی شد و تا آخر عمر یکی از طرفداران فرهنگ اروپایی ماند، هیچ وقت ازدواج نکرد و برخلاف داستایوفسکی و تولستوی هیچگاه از انگیزههای مذهبی شخصیتها، برای پیشبرد داستانهایش استفاده نکرد. همه اینها برعکس خصوصیات تولستوی بود که به فرهنگ روسی عشق میورزید و از عقاید غربگرایانه تورگنیف دل خوشی نداشت. با این حال، وقتی تولستوی به عنوان نویسندهای خوشآتیه ظهور کرد، تورگنیف او را زیر بال و پر گرفت و به او میدان داد. اما مشخص بود که این دو نویسنده بزرگ روس از همان ابتدا روی اعصاب هم هستند؛ یعنی چیزی ورای عقاید و اندیشه متفاوت.
شش سال بعد از اولین دیدار تورگنیف و تولستوی، یک شب بحثشان بر سر پائولینت بالا گرفت. پائولینت دختر نامشروع تورگنیف از رابطهای بود که او هیچگاه حاضر به رسمی کردنش نشد و تولستوی اغلب موضوعاش را پیش میکشید. آن شب، تولستوی تورگنیف را متهم کرد به بیمسئولیتی در قبال زندگی دخترش، و از شدت عصبانیت او را به دوئل دعوت کرد. دوئل بین تورگنیف و تولستوی اتفاق نیفتاد و با عذرخواهی تولستوی ختم به خیر شد (افسوسی برای تاریخنگاران ادبیات!) اما آن دو تا ۱۷ سال باهم حرف نزدند. تولستوی در آن زمان نمیدانست که خودش هم پسر نامشروع سه سالهای دارد که برایش هیچ کاری نکرده است.
لویی فردینان سلین و ژان پل سارتر
«چه کسی دوست واقعی مردم بوده؟ فاشیسم. چه کسی برای زحمتکشان کار بیشتری انجام داده، شوروی یا هیتلر؟ هیتلر» این سخنان گوبلز نیست. این حرفها منتسب به لویی فردینان سلین در مجموعه جزواتی علیه یهودیان است که پیش از جنگ جهانی دوم منتشر شد. بعدها سارتر که زمانی «سفر به انتهای شب» و «مرگ قسطی» را شاهکار خوانده و سلین را ستوده بود، دربارهاش نوشت: «اگر سلین از آراء نازیها حمایت میکرد، برای این بود که پول میگرفت.» سارتر درست زمانی این حرفها را زد که سلین در زندان بود و هر آن ممکن بود اعدام شود. نامهی سراسر ناسزای سلین در جواب او چند سال بعد منتشر شد. سلین در این جوابیه سارتر را در مودبانهترین الفاظ وزغ، پشگل و کرم کدو نامید، چهرهاش را مسخره و سارتر را متهم کرد که با نوشتن این مطلب قصد جانش را داشته است. طنز گزنده سلین حتی موقع عصبانیت هم خود را نشان میدهد: «این ژ. پ. س هنوز تو دوران دبیرستانش مونده… و من به مشقهاش از بیست نمرهی هفت میدم…»
ژان پل سارتر و آلبر کامو
کامو جوانک فقیر الجزایری- فرانسوی بود و سارتر روشنفکر بورژوای پاریسی. با این حال، وقتی برای اولین بار یکدیگر را در سال ۱۹۴۳ و موقع تمرین اجرای «مگسها»ی سارتر دیدند، خیلی سریع رفیق شدند. آنها پیش از این دورادور یکدیگر را تحسین کرده بودند و هردو تمایلات چپگرایانه داشتند، ولی این مال قبل از آن بود که کلماتی مثل انقلاب، تعهد و تاریخ که از دهان سارتر نمیافتاد به تدریج جای خود را بدهند به مبارزه مسلحانه و طرفداری از خشونت «در صورت لزوم». سارتر و اطرافیانش کاری کرده بودند که موضع نگرفتن در برابر هر اتفاقی در دنیا، برابر با خود آن جنایت شده بود.در این میان کامو به تدریج از افکار چپ رادیکال آنها فاصله گرفت و از «آزادی های فردی» صحبت کرد. حرفی که در آن زمان به نوبهی خود فحش به شمار میرفت. در حالی که سارتر و اطرافیانش در محافل روشنفکری کامو را به خنثی بودن متهم میکردند، کامو در حال تنظیم مقاله «شورشی» بود تا شورش علیه کمونیسم و چپ افراطی را تکمیل کند.
گور ویدال و همه!
در طول عمر ۸۷ سالهای که از خدا گرفت، به غیر از زمانهایی که مشغول نوشتن ۸ نمایشنامه، ۲۶ رمان، ۱۴ فیلمنامه و تعداد بیشماری مقاله بود، بیشتر وقتش را به دعوا با نویسندگان و مشاهیر میگذارند. بعضی مواقع، گور ویدال دموکرات برای دیگران هیچ راهی به غیر از مشت و لگد در جواب نیش و کنایههایش نمیگذاشت. او کاری کرده بود که کسی جرات نقد کتابهایش را نداشت؛ چون در نهایت همه میدانستند سرش برای کلکل درد میکند؛ حتی اگر سالها به طول بینجامد.
گور ویدال طرفدار حقوق اقلیتهای جنسی بود و نورمن میلر ضدفمنیسم؛ یعنی سگ و درویش! ویدال شش سال پیش از آنکه در آن مهمانی معروف نیویورکی از میلر کتک بخورد، یک بار دیگر میلر را وادار کرده بود پیش از شروع برنامه تلویزیونی دیک کاوت در سال ۱۹۷۱ او را بزند و فقط خدا میداند دقیقاً به خاطر چه حرفی! میلر بعدها درباره ویدال گفت: «اگه یه بار دیگه ببینمش بازم میزنمش. من و ویدال یه جورایی به هم گره خوردیم؛ مثل یه ازدواج بد میمونیم!»
از بداقبالی ویلیام باکلی جمهوریخواه بود که در یک بحث زنده تلویزیونی معروف در سال ۱۹۶۸ به پست گور ویدال خورد. ویدال در این برنامه، باکلی را به هیتلر تشبیه کرد و بلافاصله اضافه کرد:«البته هیتلری بدون جذبه.» باکلی هم، در عوض، معترضان به جنگ ویتنام را نازی خواند.
ویدال گفت:«تا اونجایی که من میدونم، تنها نازی خود تو هستی.»
مجری:«آقایان، آقایان… خواهش میکنم…»
باکلی خونسردیاش را از دست داد:«گوش کن خل و چل، یه بار دیگه به من بگی نازی میزنم تو دهنت. من تو جنگ قبلی پیاده نظام بودم.»
ویدال:«نه، نبودی.»
باکلی:«بودم.»
ویدال:«نبودی.»
شاید تنها کسی که از پس گور ویدال بر میآمد ترومن کاپوتی بود. ماجرای نزاع و رقابت آنها با یکدیگر آنقدر مشهور است که حتی تنسی ویلیامز هم دربارهشان گفته: «انگار کاپوتی و ویدال برای رسیدن به یک جایزه طلای بینظیر باهم مسابقه دو گذاشتهاند». کاپوتی و ویدال هیچگاه نفرتشان را از هم پنهان نمیکردند و در نهایت کارشان به شکایت از هم در دادگاه رسید. کاپوتی در جملهای مشهور درباره گور ویدال گفته بود: «من همیشه برای گور ویدال متأسفم. از این که هر روز مجبوره نفس بکشه متأسفم.» ویدال هم درباره کاپوتی گفت: «من حقیقتاً از کاپوتی بیزارم. همون قدر که از یه حیوان چرک که راه پیدا کرده تو خونه متنفرم.» و وقتی کاپوتی از دنیا رفت، ویدال مرگ او را یک «حرکت حرفهای خوب» نامید!
مهزاد الیاسی
نوشتهشده برای روزنامه نشاط (روزنامه مجوز نشر نگرفت)