سفرنامه هیچهایک /بی‌کرایه

ممکن است یکی بپرسد آدم عاقل چرا باید با حس دلهره و ترس و ناامنی سفر کند؟ چه مرضی است حالا؟ جواب این سوال قدمتی پیش از کریستف کلمب، مارکوپولو و ابن‌بطوطه دارد؛ همراه با دلایلی که ممکن است مخترع بانجی جامپینگ برایتان بیاورد. هیجان ناشناخته‌ها، ماجراجویی و برخورد با آدم‌ها و موقعیت‌های جدید لذتی وصف‌ناشدنی دارد. بیشتر ما عادت کرده‌ایم مقصدی برای سفر تعیین کنیم و در طول راه رفت و برگشت خسته و کوفته شویم. اما سفر هیچ‌هایکینگ تمامش ماجراست و تازگی دارد.


پراید/ جاده فیروزکوه/ آقای پهلوانی

گفتیم می‌تونید ما رو تا یه جایی ببرید؟

گفت تا کجا؟

هرجا شما رفتید.

بیایید بالا.

راستش، ما این‌طوری سفر می‌کنیم که کرایه نمی‌دیم. شما مشکلی ندارید؟

نه! چه مشکلی؟ دو قدم راهه دیگه. باهم اختلاط می‌کنیم.

وقتی نشستیم، گفت حالا مسیر نهایی‌تون کجاست؟ گفتیم داریم می‌ریم گنبدکاووس. گفت جان من؟! گفتیم به خدا! گفت من هم که خودم گنبدی‌ام… چه تصادف جالبی!

 حالا کجا بودیم؟ نرسیده به رودهن. گفت من برم رودهن براتون خوبه؟ گفتیم عالی

آقای پهلوانی چهل و خرده‌ای سن داشت و تمام نگرانی‌ا‌ش در زندگی به غیر از شروع‌شدن دوران بازنشستگی، درس‌نخوان بودن پسرش بود. تا رودهن در مورد ترکمن‌ها و رسم‌های جالبشان حرف زد. آدرس یکی دو تا جای دیدنی را هم داد که برویم حتما سر بزنیم. وقتی رسیدیم رودهن، گفت من که کاری ندارم. فکر کنم تا دماوند هم می‌تونم ببرمتون. ما از این همه خوش‌شانسی کلی ذوق کردیم. شغل آقای پهلوانی سرکارگری یک کارخانه‌ی تولید سیمان بود، ولی هروقت فرصتی دست می‌داد، نجاری هم می‌کرد. واضح بود که اسب چوبی روی داشبورد را خودش ساخته، اما با این حال از او پرسیدیم: اینو خودتان ساختید؟ که بتواند برایمان درباره‌اش حرف بزند. خیلی به پرایدش رسیده بود. همین‌طور که درباره‌ی مسابقه‌ی اسب‌سواری هفته‌ی پیش گنبدی‌ها که حیف شد ما از دستش داده بودیم حرف می‌زد، آویزهای صنایع دستی ترکمن‌ها دور آینه‌ی ماشین تکان تکان می‌خورد. دیگر رسیده بودیم دماوند، ولی بازهم دلش نیامد پیاده‌مان کند. گفت خیلی خوشم اومد که همین‌طوری زدید به جاده. آدم باید تو زندگی شجاع باشه. باید دلو بزنه به دریا. اصلا یه چیزی رو می‌دونید؟ خیلی وقته نرفتم گنبد. منم باهاتون میام.

 وقتی از تهران راه می‌افتادیم، هیچ فکر این اتفاق غیرمنتظره را نمی‌کردیم که آقای پهلوانی از دم مترو فرهنگسرا سوارمان کند، بدون برنامه‌ی قبلی تا خود گنبدکاووس ما را برساند و در راه کلی گپ بزنیم و خاطره‌ی مشترک نطلبیده بسازیم.

جیپ/ جاده میانکاله/ دکتر

هنوز سوار نشده، گوشی‌ همراهش را داد دست من و گفت بگیر. گفتم چی؟ گفت این شماره رو که می‌گم بگیر. شماره را گرفتم، اما کسی جواب نداد. زیر لب غرولند کرد. معلوم شد قرار بوده با یکی از دوستانش بروند سمت میانکاله ولی دوسته دم رفتن قالش گذاشته. جیپ قدیمیش انگار از یک لایه گرد و خاک واقعی رنگ گرفته بود. نگاهی به پشت ماشین کردیم، پر بود از نان بربری، ولی ما یک ساعت بعد فهمیدیم که قرار است با آنها چکار کند. پیش از این‌که سوارمان کند، کلی کنار جاده معطل مانده بودیم و جلوی هر ماشینی دست تکان داده بودیم به سرعت از کنارمان گذشته بود، اما از دور که جیپ خاکی رنگش‌ را دیدیم، حسی به ما گفته‌بود که او حتما سوارمان می‌کند. رادار هیچ‌هایکرها و راننده‌ی پاترول‌ها و جیپ‌ها در جاده‌ به همدیگر پیام‌های نامرئی دوستانه و ماجراجویانه مخابره می‌کند. اما راننده‌ی این یکی دیگر بیش از حد جالب بود. ازش پرسیدیم چی شد که ما را سوار کردید؟ سوالی که معمولا از راننده‌ها می‌پرسیم و دوست داریم جوابش را بشنویم. گفت ترسیدم کنار جاده از گرسنگی بمیرید… باید قیافه‌های خودتون رو ببینید… و قاه‌قاه خندید. چشمان خندانش نمی‌توانست خطوط عمیق زندگی پرماجرایش را پنهان کند: مهاجرت به روسیه در پانزده‌سالگی، ازدواج با یک زن روس، خواندن پزشکی در سن پترزبورگ، رها کردن همه‌چیز در سن چهل‌سالگی،  برگشتن به ایران و دائر کردن مطبی در مازندران تازه قسمتی از زندگی پرفراز و نشیب‌ش بود. ما در مقایسه با او چیز زیادی برای تعریف‌کردن نداشتیم. به دست‌های زمخت و هیکل درشت‌ دکتر نمی‌آمد آن‌قدر دلرحم باشد، اما کمی جلوتر معلوم شد یکی از کارهای همیشگی‌اش نان دادن به سگ‌ها در کنار جاده است. به این ترتیب، مراسم نان‌خوراندن به سگ‌ها شروع شد و ما یک ساعتی را به دویدن دنبال آنها با تکه‌‌های نان بربری گذراندیم. دکتر موقع پخش‌کردن نان دائم من را دعوا می‌کرد. رابطه‌ا‌ش با همسفرم آشکارا بهتر بود. این موضوع لج من را درمی‌آورد و هرجا فرصتی دست می‌داد، به همدیگر چنگ و دندان نشان می‌دادیم. وقتی از هم جدا شدیم، اصلا سعی نکرد مودب به نظر بیاید و گفت به نظرش من خیلی لوس هستم و جوری رفتار می‌کنم که انگار از دماغ فیل افتاده‌ام، اما دوستم آدم خوبی به نظر می‌رسد و برایمان آرزوی موفقیت کرد. اگر وسط اتوبان و خیلی تصادفی به هم برنمی‌خوردیم، چقدر احتمال داشت آدم عجیب و غریبی مثل دکتر را در زندگی‌مان ملاقات کنیم؟ از من بپرسی، خیلی کم. 

پژو پرشیا/ اتوبان سمنان/ علی

از موقعی که نشستیم توی ماشین نیم‌ساعتی گذشته بود، اما علی هنوز داشت در مورد طلاقش حرف می‌زد. یک جوری که انگار مال همین هفته‌ی پیش باشد. پرسیدم کی جدا شدید؟ گفت دو سالی شده. عجب! بعد از گذشت دو سال، هنوز از دست زنش عصبانی بود: برای ستاره همه‌چیز می‌خریدم، دوستش داشتم، زندگی خوبی داشتیم، اما چرا یهو این‌طوری کرد؟ هنوز نفهمیده بود چرا ستاره حرف خانواده‌اش را گوش کرده و ناغافلی از او جدا شده. شاید هم اگر ما را تصادفی سوار نمی‌کرد، همین‌طوری می‌خواست بلند‌بلند برای خودش در مورد بی‌وفایی ستاره حرف بزند و بود و نبود ما خیلی فرقی نداشت. یکی دوبار سعی کردم باهاش همدردی کنم، اما خیلی لازمش نداشت. انگار همین که صدای نچ نچ ما را بشنود برایش کافی بود. حتی مثل بقیه‌ی راننده‌ها درباره‌ی این‌که وسط اتوبان چکار می‌کردیم کنجکاوی نکرد. توی این چند ساعتی که باهم همسفر بودیم، دیگر علی، ستاره و اطرافیانشان را خوب می‌شناختم؛ مثلا می‌دانستم که ستاره نباید به حرف‌های دخترخاله‌ی موذی‌ا‌ش گوش کند یا بهتر بود در آن روز سرنوشت‌ساز که همه‌ی فامیل برای آشتی‌کنان جمع شده بودند علی سر برادرزنش داد نمی‌کشید. اما اگر یک روز توی جاده‌های این شهر ستاره را ببینم شاید به‌ش بگویم به علی دلیل واقعی جدا شدنت را بگو. او بدجوری به این توضیح نیاز دارد.

سمند/ جاده‌ی هراز/  آقا و خانم مشایخی

آقای مشایخی نمی‌گذاشت حتی یک لحظه به ما بد بگذرد. تمام جوک‌هایی که تعریف می‌کرد به طرز عجیبی دست‌اول بود. هروقت می‌دید خنداندن ما جواب نمی‌دهد، معما طرح می‌کرد و یا آواز می‌خواند. اما خانم مشایخی ظاهرا با تک تک شوخی‌های او آشنا بود و بیشتر اوقات چرت می‌زد. خروجی ساری سوار ماشین‌شان شدیم. آقای مشایخی همان اول با خنده ‌گفت فکر کرده ما خارجی هستیم وگرنه سوارمان نمی‌کرد و خانم مشایخی به او سقلمه ‌زد که مودب باش. از دوران جوانی و کوه‌نوردی‌های دو نفره خاطرات زیادی داشتند و خیلی از ما خوش‌شان آمده بود وقتی دیده بودند کنار جاده با کوله‌پشتی‌های بزرگ‌ و وسایل کمپینگ راه می‌رویم. می‌خواستند سرراه دریاچه‌ی شورمست را هم ببینند. ما هم دلمان می‌خواست با آنها برویم؟ البته که دلمان می‌خواست. همه باهم کنار دریاچه نشستیم و از ساندویچ‌های خوشمزه‌ی خانم مشایخی خوردیم. باید زودتر متوجه‌ی غمی که روی چهره‌ی هردوشان نشسته بود می‌شدیم. همان غمی که نمی‌گذاشت با خیال راحت خوش بگذرانند. برای اولین بار دو پسر جوان‌شان را در خانه تنها گذاشته بودند و همه‌ی فکر و ذکرشان پیش آنها بود. «دوست ندارند با ما هیچ‌جا بروند. ما هم گفتیم حالا که این‌طور شد خودمون دوتایی می‌ریم شمال.» این را خانم مشایخی گفت و رو به دریاچه‌ آه کشید. آقای مشایخی ظاهر شجاع‌تری به خود گرفته بود و نمی‌گذاشت خانمش دم به دقیقه به بچه‌ها زنگ بزند. «دیگه پسرای بزرگی شدن. خودشون از پس خودشون بر میان.» دوربین درست درمانی همراه نداشتند. پیشنهاد ما برای گرفتن عکس دسته‌جمعی با دریاچه و نشان دادن آن به پسرها کمی خوشحالشان کرد. وقتی رسیدیم تهران، تا ما را دم در منزلمان نرساندند خیالشان راحت نشد. آقای مشایخی گفت فرض کن که بچه‌های خودم باشید. چه فرقی می‌کنه. حرفی که زد حس واقعی‌اش بود. شاید همراه شدن تصادفی ما باهم غم نبود فرزندانشان را کمتر کرده بود.

پاژن/ ترکمن صحرا/ بهزاد و نگار

جاده می‌تواند گاهی خیلی ترسناک باشد؛ به خصوص اگر تا جایی که چشم کار می‌کند احدی نباشد و روی تنها چیزهایی که برای چند کیلومتر جلورفتن می‌توانی حساب کنی کفش‌های کوه‌نوردی و پاهای خسته‌ات باشند. بعد از سه ساعت پیاده‌روی در جاده‌ی ترکمن‌صحرا، تازه فهمیدم احساس بی‌پناهی مطلق چطور می‌تواند از درون کلمات فرار کند و به‌طور عینی و واقعی به جانت بیفتد. قرار است چند ساعت دیگر پیاده برویم و کسی سر راهمان نباشد؟ حالا اگر هم ماشینی بگذرد چقدر احتمال دارد ما را سوار کند؟ نکند بمیریم؟ این چه غلطی بود کردیم؟ از پنج دقیقه بعدمان خبر نداشتیم، ولی دیگر نمی‌توانستیم آن مسیر طولانی را گز کنیم. همان جا ولو شدیم روی دشت بی‌انتهای گندم کنار راه. درست همان وقتی که کرکس‌ها دیگر داشتند دور سرمان پرواز می‌کردند، وضوح تدریجی لکه‌ی سیاه‌رنگی از انتهای جاده، چشم و دلمان را روشن کرد. یک زوج تهرانی بودند و داشتند با پاژن خوشگل‌شان ایران را می‌گشتند. درست مثل ما، مقصدشان قبرستان خالدنبی بود؛ خوش‌شانسی محض! یکهو از کجا پیدایشان شد؟ از همان دقایق اول، احساس می‌کردیم سال‌هاست با بهزاد و نگار رفیقیم. گفتند از دور به نظرشان رسیده به خاطر خراب‌شدن ماشینمان کنار جاده نشسته‌ایم؛ اما بعد کمی اطراف را نگاه کرده‌اند و ماشینی ندیده‌اند. بهزاد با خنده گفت می‌خواستم مطمئن بشم جنی چیزی نیستید. به خاطر این نگه داشتم. از ما درباره‌ی راه رفتن کنار جاده و چادرزدن پرسیدند: «نمی‌ترسید؟ خطرناک نیست؟ چطوری به غریبه‌ها اعتماد می‌کنید و سوار ماشین‌هاشون می‌شید؟» گفتیم قانون مشخص و واضحی ندارد. بیشتر به احساسمان اطمینان می‌کنیم. اگر حباب‌های ترس و ناامنی میان تو و راننده‌‌ای که وسط اتوبان خلوتی سوارت کرده بیش از چند دقیقه در هوا شناور بماند یعنی به احتمال زیاد سوار ماشین یک قاتل زنجیره‌ای شده‌ای که دنبال شکار بعدی‌ا‌ش است و جناب‌عالی خودت زحمتش را برای به دام‌افتادن کم‌ کرده‌ای. اگرچه یک مواقعی هم این حس دلهره را راننده‌ی بیچاره دارد که بعد از پنج دقیقه مطمئن می‌شود خون‌آشام‌های موجه و خوشحالی را سوار کرده و کم‌کم ترس برش می‌دارد؛ مثل آن راننده کامیونی که نرسیده به جنگل ابر و در حالی‌که پنج دقیقه از سوار شدن‌مان نگذشته بود زد کنار و به بهانه‌ی تمام شدن گازوئیل مرخصمان کرد. ساعت یازده صبح بود. تا نه شب که بهزاد و نگار ما را در روستایی برای چادر زدن پیاده کردند با همدیگر بودیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. یک سالی از آن زمان گذشته. هنوز هم باهم دوستیم.

اتوبان تهران/ وانت

اولش فکر کردم اشتباه می‌شنوم. ولی واقعا داشتند در مورد کف رفتن کوله‌پشتی و وسایل ما باهم تقسیم وظیفه می‌کردند. فکر می‌کردند چون در اتاقک پشت وانت نشسته‌ایم صدایشان را نمی‌شنویم و یا به خاطر این‌که با یک توریست خارجی همسفریم لهجه‌شان را نمی‌فهمیم. اتوبان خلوت بود. حالا که به یاد آن روز می‌افتم نمی‌دانم اگر آن رستوران بین‌راهی ناگهان پیدایش نمی‌شد می‌خواستیم چکار کنیم؟ زدم به شیشه به بهانه‌ی دستشویی. وقتی دیدند داریم با وسایل پیاده می‌شویم، پریدند پایین که کجا؟ و باید کرایه بدهید؛ چند برابر قیمت واقعی. دبه کردند. از قبل با آنها طی کرده بودیم که در صورت تمایل‌ خودشان بدون کرایه دادن ما را تا جایی برسانند. شانس آوردیم که از قبل ازشان پرسیده بودیم اهل کجا هستند. به ذهنمان رسید بگوییم ما تهرانی‌ها شنیده بودیم مردم منطقه‌ی شما خیلی مهمان‌نوازند و این‌طوری بگذاریمشان توی رودربایستی. کلکمان گرفت. تا کمی خجالت‌زده شدند، پولی دادیم و فلنگ را بستیم. چند دقیقه بعد، با این‌که ترسیده بودیم، اما بازهم راه افتادیم به سمت ماجرایی دیگر که در جاده انتظارمان را می‌کشید.

 ممکن است یکی بپرسد آدم عاقل چرا باید با حس دلهره و ترس و ناامنی سفر کند؟ چه مرضی است حالا؟ جواب این سوال قدمتی پیش از کریستف کلمب، مارکوپولو و ابن‌بطوطه دارد؛ همراه با دلایلی که ممکن است مخترع بانجی جامپینگ برایتان بیاورد. هیجان ناشناخته‌ها، ماجراجویی و برخورد با آدم‌ها و موقعیت‌های جدید لذتی وصف‌ناشدنی دارد. بیشتر ما عادت کرده‌ایم مقصدی برای سفر تعیین کنیم و در طول راه رفت و برگشت خسته و کوفته شویم. اما سفر هیچ‌هایکینگ تمامش ماجراست و تازگی دارد. آیا راننده‌ی کامیونی که الان ترمز کرد سوارمان می‌کند؟ تا کجا می‌بردمان؟ ممکن است از ما خوشش نیاید و پیاده‌مان کند؟ حالا که سوار شدیم، نکند وسایلمان را بدزدد یا زنده زنده کبابمان کند؟ بعد، ناگهان چشم‌هایت را باز می‌کنی و می‌بینی ساعت‌ها از شروع سفر گذشته ولی انگاری برای تو چند دقیقه؛ چون هیچ‌کدام از لحظه‌هایش تکراری نبوده است. مفهوم سفر تغییر می‌کند. دیگر مقصد و مسیری که برای رسیدن به آن می‌پیمایی به یک اندازه مهم می‌شود. از طرفی با آدم‌هایی از طیف‌های مختلف هم‌کلام می‌شوی و معاشرت می‌کنی که به طور معمول شانس دیدن و شناختشان را نداری. داستان‌هایشان را می‌شنوی و نظرهایشان را می‌پرسی. با آنها تکه‌تکه زندگی می‌کنی و برش‌هایی از خاطرات هیجان‌انگیز یکدیگر می‌شوید. همه‌ی اینها به یک درصد تجربه‌های ناموفق می‌ارزد. همیشه شانس اتفاقات ناگوار وجود دارد؛ حتی اگر وسط میدان شهرهای بزرگ باشی.

تریلی/جاده‌ی کردستان / یاسر

معمولا با یک یا دوتا نفر از دوستانم هیچ‌هایک می‌کنم؛ یک نفره هم که اصلا حرفش را نزن. اما در آن سفر به کردستان چهار نفر بودیم. گرچه تریلی یاسر بیشتر از این تعداد هم جا داشت. بار گچ داشت می‌برد به مهاباد. یکی از رسم‌های سفر با کامیون و تریلی این است که کفش‌هایت را پیش از سوار شدن در بیاوری. بیشتر راننده‌های ماشین‌های سنگین به ماشینشان خیلی علاقه دارند و مثل خانه‌شان از آن‌ مراقبت می‌کنند. مرتب و تمیز. بعد از سوار شدن، همان‌طور کفش‌به دست، خیلی تلاش کردیم با یاسر سرحرف را باز کنیم، اما جویده‌جویده جوابمان می‌داد و کلمات‌‌ ما فقط به در و دیوار اتاقک تریلی می‌خورد. نیم‌ساعتی به همین منوال گذشت تا دوست یاسر به او زنگ زد و خبر از باران ناغافلی بین راه داد. اوضاع بدتر شد. یاسر دیگر تمام مدت اخم کرده بود و فضای سنگین هم آمد توی اتاقک تریلی کنار همه‌ی ما نشست. کمی جلوتر، زیر باران نم‌نم، پیاده شدیم. چهارنفری کمک کردیم تا یاسر روی گچ‌ها پلاستیک بکشد. یک طناب هم دور تمام بار پیچاندیم که پلاستیک، سفت سرجایش بماند. همه‌مان خیس آب شده بودیم، اما وقتی برگشتیم توی ماشین، در حالی‌که از فلاسک یاسر چای داغ می‌خوردیم، فهمیدیم اسم تریلی‌ای که سوارش هستیم ژیلوان است و یاسر یک دختر سه ساله‌ به نام روژین دارد که از دیوار راست بالا می‌رود و عکسی که از او زیر آینه‌ی صندلی راننده است قبل از این‌که یواشکی با قیچی به جان موهایش بیفتد گرفته شده. حالا که داریم می‌رویم کردستان تصمیم داریم کجا برویم؟ جای خوابمان مشخص است؟ به نظرش ما زیادی بی‌فکر بودیم. با نگرانی به یکی دوتا از دوستانش که در مسیر می‌شناخت زنگ زد و از آنها خواهش کرد جای امنی برای چادرزدن ما پیدا کنند. تا از همه‌چیز مطمئن نشد، نگذاشت پیاده شویم. وقتی رفت، با ژیلوان برایمان چندتا بوق ممتد زد و در جاده محو شد.

پراید/ اتوبان قزوین- رشت/ امیر

هی زیر چشمی به تتوهای روی دستش نگاه می‌کردم و به خودمان بابت سوارشدن فحش می‌دادم. تمام مدت منتظر بودم کمی جلوتر بپیچد توی جاده‌ خاکی و دخلمان را در بیاورد. امیر به گفته‌ی خودش شغل آزاد داشت و با مادرش تنها زندگی می‌کرد. اگر این‌قدر از او وحشت نداشتم، با دقت بیشتری داستان زندگی‌اش را گوش می‌دادم اما همان‌قدری هم که می‌شنیدم کمکی به آرامش‌خیالم نمی‌کرد. چند سال پیش به خاطر یک بدهی ده میلیون تومانی به زندان افتاده بود ولی یک خیّر بدهی او را پرداخت کرده و در عوض فقط از او یک چیز خواسته بود: بهم گفت تنها کاری که ازت می‌خوام بکنی اینه که نمازت رو ترک نکنی. نماز بخون. فقط همین. چشم‌های امیر ترسناک بود. شاید هم چون هوا رو به تاریکی می‌رفت این‌طور به نظر می‌رسید. به همسفرم اشاره کردم که زودتر جیم شویم. شب‌ها هیچ‌هایکینگ نمی‌کنیم. گفتیم دست‌تون درد نکنه. لطفا ما رو پیاده کنید که همین جاها چادر بزنیم. گفت امکان ندارد بگذارد ما در این هوای سرد چادر بزنیم و الا و بلا باید برویم خانه‌شان. من از ترس و دلهره خشکم زده بود و همسفرم سعی می‌کرد اصرارش برای پیاده شدن دوستانه جلوه کند. بالاخره امیر راضی شد ما را کنار یک پارک پیاده کند. نفس راحتی کشیدیم، خداحافظی کردیم و مشغول برپا کردن چادر شدیم. نیم ساعت بعد، دیدیم کسی دوان دوان به سمت‌مان می‌آید. امیر بود. از خانه‌شان پتو آورده بود. پتوها را گذاشت کنار چادر و رفت و ما را با خجالتمان تنها گذاشت.

پراید/جاده الموت/ جواد

سعی می‌کردیم به جواد قوت قلب بدهیم، ولی فایده نداشت. هر تاسوعا عاشورا یک خانواده در روستا نذری می‌داد و آن سال نوبت خانواده‌ی همسرش بود. من و دوستم و سیب‌زمینی‌ها و پیازها و سبزی‌ها کنار هم نشسته بودیم و قرار بود گوشت گوسفند هم کمی جلوتر به جمعمان اضافه شود. جواد مسئول خرید این اتفاق مهم شده بود و دل تو دلش نبود. تازه یک ماه از ازدواجشان می‌گذشت و همه چشمشان به این بود که جواد، داماد جدید، چند مرده حلاج است. این وسط ما را هم توی جاده سوار کرده بود برای ثوابش. «پدرخانمم خیلی آدم محترمیه. نکنه این سبزی‌ها کیفیتشون خوب نباشه؟ یه نگاه بندازید شما. خوبه؟ گوشت سفارشی دارم می‌گیرم. شما بلدی گوشت خوب باید چطوری باشه؟» جواد از برادرخانمش که تحصیلکرده‌ی تهران و مهندس بود خیلی تعریف می‌کرد و اصرار داشت ما او را ببینیم. دست جواد را در یک شرکت تاسیساتی بند کرده بود و خیلی خرش در آن منطقه می‌رفت. این‌طور که دستگیرمان شد خانواده‌ی زن جواد در روستا سرشناس بودند و اگر آبرویشان می‌رفت خیلی بد می‌شد. مطمئنش کردیم که کیفیت گوشت و سبزی‌ها عالی‌ست و باکیش نباشد. وقتی رسیدیم روستا، معلوم شد نگرانیش بی‌مورد بوده. آن‌قدر همه‌جا شلوغ بود که کسی به خریدهای ما توجه نکرد. به جواد کمک کردیم همه‌چیز را بگذارد توی مسجد روستا. مراسم درست کردن قیمه خیلی وقت پیش شروع شده بود و خریدهای ما مال قرمه‌سبزی عاشورا بود. قبل از اینکه بنشینیم به سبزی پاک‌کردن، مردم روستا هر سه نفرمان را با سلام و صلوات هل‌ دادند جلو تا به رسم معمول دیگ‌ها را هم بزنیم. مسجد خیلی شلوغ بود و دیگر جواد را هرچند وقت یک‌بار می‌دیدیم که با استرس این‌طرف و آن‌طرف می‌دود. می‌پرسید اوضاع چطوره؟ همه‌چیز روبه راهه؟ شما چرا دارید کار می‌کنید؟ رقیه خانم، اینا مهمانند. نذارید کار کنند. رقیه خانم مادر زن جواد بود. از آن زن‌های قدرتمند روستا که تمام جوان‌ها به فرمانش بودند. شب که شد، نگذاشت ما در باغ کنار خانه‌شان چادر بزنیم و اصرار کرد تا ظهر عاشورا مهمانشان باشیم. غذاهای نذری آن دو روز خیلی چسبید. برای پختنشان در کنار بقیه زحمت کشیده بودیم.

خاور/ کردکوی/ عمارمحمد

با آن چشم‌های آبی و صورت آفتاب‌خورده‌ا‌ش می‌توانست برادر دوقلوی کلینت ایستوود باشد اما به قول خودش راننده‌ی سرویس مدرسه‌ی مرغ‌ها بود. چون مرغ‌ها را هر روز به کشتارگاه می‌برد و می‌آورد، دیگر نمی‌توانست لب به مرغ بزند ولی عاشق گوشت قرمز بود. مثل بیشتر راننده کامیون‌ها از این‌که در راه هم‌صحبتی پیدا کرده خوشحال بود. از عشق وافرش به فوتبال در زمان نوجوانی، برنامه‌ی منظم فوتبال بازی‌کردن در آخر هفته‌ها به یادگار مانده بود. داشت می‌رفت که خودش را برای مسابقه‌ی بعدازظهر آماده کند. از ما پرسید چطور به راننده‌ها حالی می‌کنید که بدون کرایه دادن سوارتان کنند؟ ما گفتیم اتفاقا یکی از دردسرهای سفر هیچ‌هایک هم این است که چطور به راننده‌ها منتقل کنیم قصد پرداخت کرایه نداریم. گفتن مودبانه‌ی این جمله‌ها کمکمان می‌کند: می‌توانید ما را تا یک جایی برسانید؟ یک وقت ما جای مسافرهای شما را نگیریم؟ یا جای کسانی که می‌خواهند پول بدهند را تنگ نکنیم؟ این‌طوری اگر راننده‌ها مسافرکش باشند یا قصد گرفتن کرایه داشته‌باشند، همان اول می‌فهمند و عذرمان را می‌خواهند. از او پرسیدم تا حالا شده موقع رانندگی خوابتان ببرد؟ خیلی خونسرد گفت:« آره… دو سه بار» و ما را پاک مبهوت بر جا گذاشت. «البته هربار خوابیدم، خودش نجاتم داده.» و به دعایی که به آینه‌ی خاور آویزان کرده بود اشاره کرد. وسط گپ و گفت‌هایمان، ناگهان کنار جاده چشممان به یک مراسم عروسی افتاد. جلدی پریدیم پایین و با عمار محمد و مرغ‌هایی که به دیار عدم می‌شتافتند خداحافظی کردیم. عروسی سیستانی‌ها بود. تا آن موقع نمی‌دانستیم سیستانی‌های زیادی در استان گلستان زندگی می‌کنند. فضای سفرمان در چند دقیقه، از شمال به جنوب کشور تغییر کرد و از آنجا به بعد وارد مراسم عروسی و رقص‌های محلی سیستانی شدیم. این اتفاق زیاد می‌افتد. خیلی وقت‌ها این جاده است که در مورد مقصد بعدی سفر ما تصمیم می‌گیرد.

لودر/ فومن/ رحیم

کمی بعد از خروجی فومن، جلوی لودر رحیم دست تکان دادیم و هِلکّ و هِلک تا یک جایی رفتیم؛ با سرعت چهل کیلومتر در ساعت. از این‌که ما سوار لودرش شده بود تعجب کرده بود چون می‌گفت معمولا کسی در جاده به او توجهی نشان نمی‌دهد. دائم می‌پرسید یعنی مجانی سفر می‌کنید؟ هیچی پول نمی‌دید؟ ما توضیح دادیم که این تنها قسمت کوچکی از ماجرای سفر هیچ‌هایکینگ است. وقتی با آدم‌های غریبه برخورد می‌کنیم و قراری برای رد وبدل کردن پول بینمان نیست، تمام رابطه ناگهان تغییر می‌کند و خیلی دوستانه‌تر می‌شود. خیلی وقت‌ها این تفاوت را وقتی به اشتباه سوار ماشین‌های کرایه‌یی می‌شویم به خوبی احساس می‌کنیم؛ راننده‌‌‌ی این ماشین‌ها علاقه‌ای به معاشرت‌کردن با ما نشان نمی‌دهند. گفتیم انگار وقتی قرار است پول بدهی و بگیری دیگر معاشرت‌کردن لطف و صفایی ندارد و با پیش آمدن بحث کرایه هر دو طرف خیلی زود وارد قالب آشنای راننده- مسافر می‌شوند. رحیم بالاخره کوتاه آمد و گفت این سبک مسافرت را حتما امتحان می‌کند و به نظرش جالب است. از زندگی سختش برایمان حرف زد. تعریف کرد که از راننده‌ی لودر بودن بیزار است اما برای درآوردن خرج زندگی چاره‌‌ی دیگری ندارد. لودر حسی مثل گهواره داشت. آدم دلش می‌خواست بخوابد؛ آن‌قدر که همه‌چیز در آن آرام و یکنواخت می‌گذشت. حتی سرعت زندگی در بیرون از ماشین هم کندتر از معمول به نظر می‌رسید. دیگر به رحیم نگفتم باید رازی در جاده نهفته باشد که او هم این‌طور راحت با ما درددل می‌کند. انگار آدم‌ها وقتی یکدیگر را به خوبی نمی‌شناسند دیگر از قضاوت‌شدن نمی‌ترسند. خود خودشان می‌شوند. ما هم همین‌طور. وقتی بدون اسم و رسم با دیگران همسفر می‌شوی، چه باک اگر غریبه‌ای یک تکه از روایت زندگیت را مثل خاطره‌ای در باد با خود ببرد؟ به چنگک گنده‌ی این ماشین فس‌فسو چند دقیقه خیره ماندم و با خودم فکر کردم آدم می‌تواند این تو استاد ذن بشود.

مزدا 3/ جاده چالوس/ آقای ایزدیار

آقای ایزدیار خیلی از دست ما حرص می‌خورد. تا شماره‌اش را یادداشت نکردیم و مسیر خانه‌ا‌ش را یادمان نداد آرام نگرفت. چندبار پرسید شب کجا می‌خوابید؟ گوشی‌هایتان شارژ دارد؟ هر مشکلی پیش آمد به من زنگ بزنید. چرا این‌طوری سفر می‌کنید؟ آقای ایزدیار آخر هفته‌ها از تهران می‌زد بیرون به سمت باغ‌ کوچکش در جاده‌ی چالوس برای استراحت. ما را اول جاده‌ی چالوس سوار کرد و تا دم باغش‌ رساند. با خانمش در دوران بازنشستگی زندگی آرامی می‌گذارند. بچه‌هایشان دانشگاه رفته بودند و معلوم بود به آنها خیلی افتخار می‌کند. کل هشت سال جنگ را در جبهه جنگیده بود؛ وردست دکتر چمران. از زمان جنگ خاطرات زیادی داشت. تعریف می‌کرد که هربار به او مرخصی می‌داده‌اند آرام و قرار نداشته و باز برمی‌گشته است جبهه. درست مثل فیلم‌ها. از او پرسیدم فیلم چ حاتمی‌کیا را دیده؟ چمران واقعا این شکلی بود؟ گفت فیلم را دیده و خوب بوده، اما به نظرش چمران خیلی بزرگ‌تر از این حرفاست.« نمی‌شود همه‌چیز را در فیلم نشان داد. آن آدم‌هایی که ما در جبهه دیدیم خیلی عجیب بودند. دیگر مثلشان را در زندگی ندیدیم. گاهی فکر می‌کنم همه‌‌ی آن دوران یک خواب بوده.» از ما دعوت کرد تا از درخت‌های باغش گیلاس بچینیم و با خودمان ببریم. خانه‌ی باصفایی وسط باغ گیلاس داشت و حوض آبی کوچکی که همه‌ی ما را پرت کرد به دوران خانه‌های مادربزرگ‌دار و ظهرهای تابستان هفت‌سالگی. وقتی از آقای ایزدیار جدا شدیم، در حالی‌که گیلاس می‌خوردیم، درباره‌ی این حرف زدیم که چقدر برای امنیت سفرکردن در جاده‌ها، مدیون آدم‌هایی مثل او هستیم.

مهزاد الیاسی

منتشر شده در مجله همشهری داستان



اشتراک در
خبرم کن
guest
2 نظرات
قدیمی ترین
جدیدترین محبوب ترین
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
پریسا
6 سال پیش

مهزاد خیلی خوشحال شدم که وبسایت درست کردی. مبارکت باشه. من اولین بار با همین کلماتی که توی همشهری داستان خوندم با تو و مقوله ی هیچ هایک آشنا شدم. امیدوارم وبنویسی رو ادامه بدی و هر دفعه با یه نوشته ی خوب سورپریزمون کنی.

سینا
سینا
5 سال پیش

خیلی باحالی و واقعا حس ماجراجویی من رو بیدار کردی


نوآوران البرز