بعد از استعفا دادن از كارم وقتى به بابام گفتم دارم ميرم نپال گفت باباجان من هيچوخت نفهميدم تو با زندگيت دارى چيكار ميكنى. تو دلم گفتم حالا انگار خودم ميدونم! ارزونترين بليط ممكن رو پيدا كردم؛ به خاطر همين بايد چند ساعتى تو فرودگاه شارجه خيمه بزنم. همهى عطرها رو زدم و رژلبها رو امتحان كردم. حالا نوبت عينك آفتابياست.
ساندرا رو بعد از اينكه كاركنان فرودگاه منو از نمازخونه بيرون كردن پيدا كردم. از نيجريه اومده دبى براى كار. از ساعت پنج صبح منتظره ويزاش رو بعد از سه ماه تمديد كنن و هنوز معلوم نيست كى كارش تمام میشه. يه ربع بعد سلام عليكمون وقتى رفتم قهوه بخرم كيف پولش رو درآورد و گفت تو مهمون منى اينجا. خيلى زود براى به گند كشيدن جو جدى فرودگاه باهم همدست شديم
پوست ليديا به نظرم خيلى خوشرنگ بود. به ساندرا سقلمه زدم كه اين چقدر خوشرنگه. ساندرا موافق نبود. وقتى داشتيم برمیگشتيم ليديا با نگرانى اومد سمتمون. معلوم شد كه اونم اومده ويزاش رو تمديد كنه ولى يه مشكلى براى پاسپورتش پيش اومده و ممكنه ديپورتش كنن اوگاندا. قبل از اينكه مارو ببينه كلى گريه كرده بود. با خودمون آورديمش كافه. ساندرا از اون ماماناست؛ داره براش زنگ ميزنه اينور و اونور كه مشكلشو حل كنه. مشخصه كه رنگ پوست ساندرا براى اينكه ليديا بهمون اعتماد كنه و از بين اينهمه آدم تو فرودگاه بياد طرف ما، خيلى موثر بوده؛ چون جواب سوالاى منو بريده بريده ميده و خيلى به من محل نمیذاره. موقعيت جالبيه. حتى بينشون كمى احساس غريبگى میكنم
بعد از كلى تلاش موفق شديم ليندا رو بفرستيم قسمت اسكن چشم كه ويزاش رو تمديد كنه. قبل رفتن گفت اشكال نداره كيفم رو بذارم پيش شما؟ گفتيم نه. فكر كرديم بر میگرده. الان دو ساعته رفته و خبرى ازش نيست. كلى دنبالش گشتيم. حتى ممكنه رفته باشه بيرون فرودگاه. به ساندرا گفتم بيا به پليس بگيم كيفش رو جا گذاشته. گفت ديوونهاى؟ شايد توش دراگ باشه، ما كه اصن اين دختره رو نمیشناسيم. منم دم دادم به قضيه: شايدم بمبه! خلاصه اينكه عين سگ ترسيديم و تا تونستيم از كيفه فاصله گرفتيم. اومديم ثواب كنيما!
بالاخره با ساندرا تصميم گرفتيم موضوع كيف جاموندهى ليديا رو به پليس فرودگاه بگيم. دست آخر همه چى به غير از اينكه ديگه واى فاى كافه رو از دست داده بوديم به خير گذشت. اينجا با عادل، يه پسر بچهى بامزهى عراقى، كه پشت سرمون نشسته بود كلى سرگرم شديم. موقع خدافظى به ساندرا گفتم انگار نه انگار فقط چند ساعته همو میشناسيم. گفت آره و بغلم كرد.
صبح كه رسيدم نپال خواستم گدابازى دربيارم و با اتوبوس خودمو برسونم وسط شهر، ولى تاكسى اينقدر ارزون بود كه خجالت كشيدم. عوضش رو سر پيدا كردن هاستل درآوردم. يه ذره تو شهر گشت زدم و اينجا رو پيدا كردم. اسم هاستله مدهوبان و قيمتش شبى چهار و نيم دلاره. من عاشق اتاقهاى عمومى تو هاستلم و به پرايوت ترجيح ميدم. دوستاى زيادى از اين طريق تو تمام دنيا پيدا كردم؛ چون خيلى وقتا میتونى دسته جمعى با هم اتاقيهات برنامههاى باحال بريزى و معاشرت كنى. اينجا تا حالا نتونستم چنين هاستلى بيابم. حالا باس بيشتر بگردم
ايتان خودش ايرلنديه ولى پونزده سال پيش تو يه سفر با زن نپاليش آشنا و ديگه زمينگير اينجا میشه. شيش ماه از سال كاتماندوئه بقيهش دوبلين. تو زلزلهى پارسال نپال همين يكى دو خيابون اونطرفتر ايستاده بوده و معلوم بود هنوزم يه جورايى تو شوك ماجرا مونده. كلى ذوق داشت عكسالعمل منو نسبت به دالبت، غذاى سنتى نپالى، ببينه. بهم ياد داد موقع غذا خوردن از دست چپم استفاده نكنم چون ظاهرن تو نپال يه جور بىادبيه. من كپ كردم. تا حالا يه چنين طعم عجيب و جالبى نخورده بودم. همينطورى كه غذا میخورديم و گپ میزديم يهو صداى موزيك و جيغ و داد از كوچه پشتى بلند شد. معلوم شد عروسيه. منو میگى؟ نفهميدم چطورى خودمو رسوندم اونجا. ايتان كه پشت سرم میدويد گفت ما دعوت نيستيم اشكال نداره؟ گفتم بيا بابا… حالا بالاخره يه طورى میشه
عروس و دوماد كوچولو و كم سن به نظر میرسيدن. دوماد خيلى خوش خوشانش بود ولى عروس يخده عنق بود. چمدونم! شايدم عروساى نپالى اصولن باس عنق باشن. ايتان مثه يه ايرلندى تيپيكال تمام آبجوهاى عروسى رو خورد و اينقدر سرش گرم بود كه ديگه يه لحظه دست از قر دادن بر نمیداشت. مجبور شدم از وسط حلقهى دور عروس و دوماد بكشمش بيرون. تا ايتان منو برسونه دم هاستل، ساعت يازده نشده بود ولى تو خيابونهاى كاتماندو پرنده هم پر نمیزد. موقع خدافظى از ايتان پرسيدم چطورى میتونم بازم ببينمت؟ گفت نمیتونى! من دارم فردا میرم پوكارا. گفتم باشه. خدانگهدار
به غير از بوى نامحسوس پياز توى فضاى كاتماندو كه بعد فهميدم بوى ادويهست، يكى از اولين چيزهایی كه توجهام رو جلب كرد اين بود كه رانندهها دستشون رو از بوق برنمیدارن. بدون دليل خاصى بوق میزنن. اصلن بوق يعنى سلام، خدافظ، ريز میبينمت، برو اونور بيا اينور. بوق يعنى چشمم تو رو ديد. يعنى همهچى… اين موتوریها هركدوم ده تا بوق زدن و از كنارم رد شدن
با TM چند سال پيش از طريق ايرج آشنا شدم. بعدش يه فيلم مصاحبه از ديويد لينچ ديدم كه در مورد اين تكنيك مديتيشن صحبت ميكرد و ته توش رو كه درآوردم معلوم شد لينچ آقا يه موسسه داره كه تو تمام دنيا اين تكنيك رو درش آموزش ميدن. وقتى پاتريك هم گفت كه اين دوره رو گذرونده ديگه كنجكاودونم پر شد و مصر شدم برم
نپال يكى از مراكز آموزش اين تكنيكه. ثبت نام كردم كه تى ام نديده از دنيا نرم. اون كه پشتش به عكسه معلممه. خيلى ماه و مهربونه. اينجا گفت چند دقيقه در آرامش براى خودت بدون اينكه به من كارى داشته باشى درسها رو تمرين كن. گفتم باشع و مشغول امور دنيوى شدم
موسسهى تى ام دور از كاتماندوئه. از اونجايى كه اصرار دارم از تاكسى براى رفتوآمد استفاده نكنم روز اول سوار اين مينىبوسهای كوچولوشون شدم كه تا خرخره آدم پر میكنن. منظورم از خرخره اينه كه چند نفر هم خيلى جدى از هر طرف آويزونن بهش. گرچه خيلى هم بد نبود اما به معلمم گفتم من يه فكر بهتر دارم: براى رفت و آمد دوچرخه كرايه ميكنم. يه نگاه با تعجب بهم كرد كه يعنى “بچه پررو رو نگاها… نيومده واس ما دور برداشته!” و كلى منو بابت فكرم تشويق كرد.
به قيافهى خندان من نگاه نكنين. براى اين مسافت طولانى ايدهى فوق العادهاى نبود. پدرم دراومد. سه ساعت ركاب زدم و الان تمام بدنم كوفته شده. ضمن اينكه خود امام زمان، من آريايى اصيل رو وسط اين همه دود و ماشين و بوق و جمعيت نجات داد و نذاشت تصادف كنم. با اين حال به زحمتش مىارزيد. عكس رو دادم سارا گرفت؛ يه دختر استراليايى كه تو راه ديدم. قراره فردا بريم شهر رو باهم بگرديم.
موقع دوچرخه سوارى تو کاتماندو ديدمش. خيلى مودب و غمگين بود بچه
وقتى از جمعيت حرف میزنم از چه حرف ميزنم… دليل اين همه شلوغى كاتماندو رو نمیفهمم. جمعيتش فقط دو ميليونه. حدسم اينه كه بيشتر از ميزان جمعيت، تراكم جمعيت در مساحت دخيله. تو فرهنگشون به هيچ عنوان فاصله گرفتن از بدن غريبهها تعريف نشده. تو اتوبوس هم حتى اگر جا باشه بازم سه چهارنفرى ميان میشينن كنارت. اولش سختم بود ولى الان عادت كردم.
خب… بالاخره اين يكى تو دو ليستم هم خط خورد. اينكه تو يه خونهى نپالى با آدمهاى نپالى غذا بخورم و معاشرت كنم. مادهو منو دعوت كرد خونهشون. دو تا بچهى عين فرشته داره و همهشون فوقالعاده دوست داشتنى هستن. وقتى براشون توضيح دادم كه تو ايران آدما براى غذاخوردن از هر دو تا دست استفاده میكنن گيج شده بودن. هى میگفتن يعنى چى؟ خب چه احتياجى به دو تا دست هست؟ يعنى يه بار غذا رو با دست راست میخورن يه بار چپ؟! چه كاريه؟ خود نپالى ها فقط يه قاشق ميارن سر سفره و دست چپ عملن تمام مدت بيكاره.
خانوادهى مادهو همهشون گياه خوار بودن. حتى بچهها هم گفتن از فست فود و بوى گوشت بدشون مياد. دعوتشون كردم ايران. اميدوارم بيان.
عاشق يوگش و پراگيان شدم. جفتشون خيلى باهوشن. هرکدوم به نوبت حرف اون يكى رو براى من ترجمه میكرد. پراگيان هى میپرسيد پرندهى ملى شما چيه؟ رنگ ملى ايران چه رنگيه؟ بعد نقشهى جهان رو برداشت آورد و بهم گفت ايران كدومه؟ گفتم نگاه كنين: ايران شبيه گربهست، نه؟ جفتشون گفتن نه اصلن. يوگش گفت تو مال چه كاستى هستى؟ گفتم ما كاست نداريم. گفت يعنى همهتون يه كاست هستين؟ گفتم آره يه جورايى. ابروهاشون رو به حالت تعجب بردن بالا! آخرش روى دست و پاى من رو با ماژيك نقاشى كردن. موقع برگشتن به هاستل يكى بهم تيكه انداخت كه نايس تتو!
با وجود اينهمه شلوغى خيابونهای نپال، شما بگى من يه نفر رو ديدم كه دعوا كنه يا داد بزنه نديدم. به خاطر تحريمهاى هند و كمبود سوخت، بنزين زدن در نپال هفت هشت ساعتى طول میكشه ولى همهشون صبورانه مىايستن تو صف و يه كلام نق نمیزنن. خودم يه چس دوچرخه رونى كردم دو سه بار داد و هوار راه انداختم. جالبه كه هربار هم اشتباه از سمت من بود چون به اينكه راننده سمت راست میشينه عادت ندارم و جاده رو برعكس میرفتم (روحيه ى عزيز طلبكارى آريايى) خلاصه اينكه مردمانى بى نهايت صلح طلب و آرامند اين نپالیها.
اينقدر جوريدم تا يابيدم. همون هاستلى كه میخواستم. خيلى محيط باحال و هيپى طورى داره. يه اتاق ده نفره گرفتم. امشب تو هاستل يه پارتيه. فردا شبم پارتيه. ظاهرن هميشه پارتيه. فردا همهمون میريم جشن شيوا تو معبد پاشوپاتينات. اتفاقات جالبى قراره اونجا بيفته. میبينيد؟ حالا هى بگيد براى سفر پايه نداريد. خب آدم تو راه پايه و دوست پيدا میكنه.
هاستلى كه پيدا كردم فوقالعادهست. كلى خوش میگذره. هم اتاقیهام اهل استراليا، فرانسه، امريكا و آلمانن. شبى سه دلار میدم. يعنى حدود ده هزارتومن (اونايى كه میگن پول نداريم بريم سفر سلام) همه دارن براى جشن شيواى فردا آماده میشن و يه ذره هيجانزده هستند. بعضیها از قبل طلوع میزنند بيرون. روز فوقالعادهاى داشتم. با آدمهاى خيلى جالبى آشنا شدم. كم كم عكسهاش رو ميذارم.
راستش خيلى طرفدار بناهاى تاريخى نيستم. آدما و فضاى فرهنگى- اجتماعى محيط جديد بيشتر هيجان زدهام میكنه. شايدم به خاطر رشتهام، مردم شناسى، بوده؛ مثلن اگه باستان شناسى خونده بودم فرق داشت. ولى به خاطر اينكه معبد نديده از نپال نرم امروز يكى دو تا جا رو گشتم. جالبترينشون معبد ميمونها بود. میگن تو معبد، يه الماس از خاكستر جسد بودا باقى مونده. الماسى نديدم ولى تا دلت بخواد ميمون بود فت و فراوون
يه قسمت از معبد، بودايی است يه قسمت هندو. از زمان زلزلهى پارسال كمى تخريب شده ولى هنوز هم ديدنیه. آدما ميومدن به نوبت توسط يه راهب متبرك میشدن. راهب بعد از خوندن يه متن مقدس زنگ رو به صدا در مياورد و رو پيشونىشون خال قرمز ميذاشت و بهشون يه تيكه گُل میداد. متوجه شدم كه آدمها بعد از اينكه گل رو میگيرن يه جورايى هلاش میدن تو موهاشون. اين خانمها رو تعقيب كردم ببينم كى گل مذكور از رو سرشون ميفته و آيا براشون مهمه بيفته يا نه. ولى بدون هيچ گيرهاى جاسازيشون عالى بود. گلبرگهاى لامصب از جاشون تكون نمیخوردن.
ساهانا همينطورى تو خيابون اومد سمتم. نپال مثل هند گداى آويزون نداره. از اينكه يه بچه بغل دستم راه افتاده بود تعجب كردم. فكر كردم میخواد چيزى بهم بفروشه. اما چند دقيقه بعد گفت چون میخواد در آينده راهنماى تور بشه با توريستها تو خيابون حرف میزنه كه انگليسى تمرين كنه. دلم میخواست همون وسط خيابون بایستم بهش تعظيم كنم. نيم ساعتى باهم خيابونها رو چرخيديم.
آشنايى با آبيشك نقطهى عطف امروز بود. وقتى ازش پرسيدم ببخشيد خيابون پاكاناجول كدوم سمته؟ با انگليسى خيلى سليس امريكايى گفت منم دارم ميرم همونجا… معلوم شد يه نويسندهى كار درست نپالی است. ازش پرسيدم كجا برم غذا بخورم؟ گفت تو يعنى معروفترين رستوران كاتماندو رو نمیشناسى؟ گفتم نه
راست میگفت. بعد تو هاستل هم ديدم همه از همونجا غذا میگيرن و تو ليست لونلى پلنت براى ديدن جاهاى ديدنى كاتماندو هست. يه جورايى شبيه آش نيكوصفت خودمون بود؛ رستورانى به ظاهر كر كثيف با غذاى عالى، اگه از كنارش رد میشدم عمرن نمیرفتم توش. داشتيم دال و پنير كارى میخورديم كه يهو يه گروه توريست، چارلى رو از جاش بلند كردن و نشوندن بغل دست ما. گفتم آشنايى با آبيشك نقطه عطف امروز بود؟ خب اشتباه گفتم. آشنايى با چارلى خيلى نقطه عطفتر بود.
اصطلاح بى ادبانهاش از ماتحت شانسآوردنه ولى خب هيچچیز به اندازهی اين اصطلاح حق مطلب رو ادا نمیكنه. همينطورى بدون برنامه راهم رو كشيدم اومدم نپال بدون اينكه بدونم امروز مهمترين جشن مذهبى هندوها به اسم شيوراتريه. همه چند روزه دربارهاش حرف میزنند. ديدن اين جشن، خوششانسى محض بود
تا حالا از بدون برنامه سفر كردن ضرر نكردم. دوست دارم ببينم بدون تقلا و دخالت من بعدش چه اتفاقى میافته. فكر میكنم اينطورى هيجان سفر بيشتره. زندگى، معمولن برنامههاى جالبترى تو آستينش داره. كارى كه تو بايد بكنى اينه كه فقط ريسمان رو بدى دست خودش و راحت دنيا رو تموشا كنى.
همه از جمله نخست وزير نپال تو جشن امروز شركت میكنن. شيوا خداى بلايى بوده ظاهرن؛ چون خيلى ماريجوانا میكشيده. به احترام شيوا، امروز تنها روزی است كه كشيدن مخدر تو خيابون آزاده و از همه طرف آدمها تو جشن بهت ويد و علف تعارف میكنن (آى نو… جاى شيوا دوستان خالى) با اين حال همه دربارهى جمعيت وحشتناكى كه جمع خواهد شد حرف میزنن. يه خوششانسى ديگه كه آوردم آشنايى تصادفى ديشب با چارلى بود. چارلى پارسال هم تو جشن بوده و میگه يه راهى بلده كه جمعيت ميليونى رو دور بزنيم. قراره بياد دمبالم باهم بريم. اينطورى بچههاى هاستل رو قال میذارم رسمن. قرار بود گروهى باهم بريم اما بعيد میدونم تو اون جمعيت چيزى دستگيرشون بشه. از چارلى نشد عكس بگيرم. جالبترين آدميه كه تا حالا تو سفر بهش برخوردم. حدس میزنيد چارلى چه شكلى و اهل كجا و كارش چى باشه؟ فكر كنم هرچى حدس بزنيد خيلى از واقعیت دور باشه.
قسمت دوم سفرنامه نپال
قسمت سوم سفرنامه نپال
سلام خانم مهراد هر جا هستید خوش و خرم باشید از نوع سفر کردنشون خیلی خوشم اومد تو اوضاع فعلی دلار فکر میکنید هنوز میشه سفر رفت مثلا سریلانکا چطوره