صحنهی یک: پیش از آنکه اشک ریختن بابا را در صحنهی کشتار سرخپوستهای «با گرگها میرقصد» ببینم، فکر میکردم فقط آن مرد کچل، یول براینر، را دوست داشته باشد؛ هرچند بعدها فهمیدم از آنهایی بوده که قبل از انقلاب «سنگام» را بیش از پانزده بار در سینما دیدهاند. من با قشنگترین لباس چینچینی دنیا روی صندلی سینما نشستهام و در حالیکه خرت خرت چیپسهای فروشگاه قدس را میخورم به دقت به «ایستاده با مشت» نگاه میکنم تا بیست سال بعد و جایی در ذهنم خاطرهاش با جادوی سینما و شهر تهران یکی شود. سینمارفتن در کنار شهربازی ارم و پارک ملت، یکی از ملزومات سفر سالی یکبارمان از شهرستان به پایتخت بود. هرچند میان اینها سینما اتفاق ویژهای بود که مناسک مخصوص خودش را داشت و ما هربار به دقت رعایتش میکردیم؛ یعنی پوشیدن بهترین لباسهایمان که مادر با دقت و وسواس انتخاب کرده بود به همراه خرید چیپس و بستنی وانیلی از فروشگاه قدس. اینطور بود که مراسم سینمارفتن آنقدر خیرهکننده بود که حتی یک بچهی ده ساله هم با دیدن فیلمی بزرگسالانه روی صندلیاش میخکوب میشد و برای سرخپوستها به همراه پدرش غصه میخورد.
صحنهی دو: ظاهرا توجه به ردهبندی سنی، مال قرتیبازیهای سالهای بعد از دوران دبستان ما بودهاست چون اولیای مدرسه برای تفریح خارج از کلاس، تماشای فیلم «دلشدگان» را انتخاب کردهاند. اما ما در سینما با سوءاستفاده از نابینایی موقت ناظممان در تاریکی، هرکاری میکنیم به غیر از تماشای فیلم. از لگدپرانی و زدن تو سر وکلهی همدیگر تازه فارغ شدهایم که متوجه کش مقنعه همکلاسیام میشوم و آن را تا آخرین حد توانم میکشم. بعد ناگهان تق! کش توی صورتش ول میشود؛ چون من مثل صاعقهزدهها به پرده سینما دوخته شدهام. برای چند لحظه، بهتزده زل میزنم به صحنهی نقاشی ترکخوردهی گل و بلبل پرنسس ترک، لیلا حاتمی، که همراهشده با صدای آسمانی شجریان. همکلاسیام که در حال گریه و زاری است فعلا میتواند صبر کند؛ چون به چشم من زیباترین زن جهان روی پرده سینماست. تا آخر فیلم هرجا لیلا حاتمی هست خشکم میزند و بقیه فیلم به دویدن و شیطنت میگذرد. ناظممان احتمالا آرزو میکرد که ای کاش علی حاتمی صحنههای بیشتری از دخترش در فیلم میگرفت و من حالا که فیلم را میبینم با اون موافقم.
صحنهی سه: بار دوم است که حین نمایش «پیروزی اراده» لنی ریفنشتال، نگاتیو فیلم پاره شده و کسی در اتاق پرژکتور نیست. من و پسری موفرفری که تنها تماشاگران فیلم در سالن سینمای جهاددانشگاهی دانشگاه تهران هستیم دوباره در سکوت، خودمان فیلم را روی آپارات وصلهپینه میکنیم. نه پاره شدن و نه کیفیت بد فیلمها برای منِ تازه دانشجوشده که در حال کشف دنیای جدیدیام مانعی نیست. در این دنیای جدید هر شب هلک و هلککنان از خوابگاه شانزده آذر راهی سینمای جهاددانشگاهی میشوم تا خودم را در صحنهی سیاهوسفید فیلمهای عتیقهای مثل «اکتبر» و «ایوان مخوف» سرگئی آیزنشتاین، «همشهری کین» اورسن ولز و «پرسونا»ی برگمان غرق کنم. برنامهی فیلمها هر چند هفته یکبار تکرار میشوند و من کنار همهی «پیروزی اراده» ها یک ضربدر زدهام. دیگر دهانم تا اواسط آن از حیرت باز نمیماند اما بعد از چندبار دیدن فیلم، هنوز به تجربه همراهی با بالهای هواپیمای هیتلر برفراز آسمان پر ابر و باعظمت نورنبرگ عادت نکردهام. از زمان ساختهشدن معجون جادویی به دست ریفنشتال تا هیپنوتیزم شدن یک دانشجوی شهرستانی در سینمایی دانشگاهی، دقیقا هفتاد سال میگذرد.
صحنهی چهار: هربار نیکول کیدمن با چشمهای وحشتزده صدایی میشنود همراه با او از جا میپرم. هیجان اولین تجربه شنیدن صدای دالبی آنقدر زیاد بوده که فراموش کردهام برای دیدن فیلم ترسناکی مثل «دیگران» باید با همراهی کسی میآمدم. اما من همانجا هستم، کنار گریس وقتی به اتاق زیرشیروانی میرود و پارچه را از روی مجسمهها میکشد یا وقتی میان مه به شوهرش برمیخورد و آخ که چقدر دوست دارم من هم دختر لجبازش را یک فصل، خوب کتک بزنم. نمیدانم به خاطر تجربه اولین بار شنیدن صدای واضح صداهاست بیخ گوشم یا خوشساخت بودن خود فیلم؛ در هرحال هنوز هم یکی از وحشتهایم تماشای عکسیست که آدمها در آن به خاطر نور فلاش یا آفتاب، چشمانشان بسته باشد.
آخر: دوستم خبر میدهد که میتواند برای فیلم «چ» یک بلیت اضافه بگیرد. آیا من میخواهمش؟ دو سه سال است که درستوحسابی جشنواره فیلم فجر نرفتهام و خوشحال میشوم. نیم ساعت بعد دوباره زنگ میزند: «شرمنده، بلیته پرید. نتونستم بگیرم» بهش دلداری میدهم: «حالا اکران شد میبینم، اممم… شایدم وقتی دی وی دیاش اومد» و میخندم؛ هرچند شوخی نکرده بودم. همانطور که تماشاگران در سینمای برادران لومیر احتمالا بار دوم با دیدن قطاری که به سمتشان میآمد وحشتزده از سینما فرار نکردند، دیگر بعید میدانم برای من هم تجربه نخستین مواجههایم با لحظات بکر و جادویی سینما تکرار شود. حتی بهروزترین تکنولوژیهای سینمایی نمیتواند احساس بهتزدگی اولیه را در من تکرار کند؛ خیلی ساده چون انتظارش را دارم که بهتزدهام کند. بیشک دوست دارم بار دیگر روی صندلی سینما میخکوب و هیپتوتیزم شوم اما وقتی فعلا قرار نیست این اتفاق بیفتد ترجیح میدهم جلوی تلویزیون خانهام لم بدهم و همراه با خوردن میوه و چای، لحظات لذتبخش فیلمدیدن را آرام مزهمزه کنم.
مهزاد الیاسی
چاپ شده در مجله 24