میتوانستم خودمان را در حالی ببینم که از گرسنگی و تشنگی افتادهایم روی شنها. انگار از کنار ساحل «میانکاله» جادهای کشیده بودند به ته دنیا که تمام نمیشد. همان تک و توک ماشینهایی که به هوای سیزدهبهدر، جرأت دو ساعت رانندگی روی ساحل شنی پیدا کرده بودند هم تا خرخره پر. سه ساعت پیادهروی وقتی دقیقاً نمیدانی کجا هستی و داری به هیچجا نمیرسی سخت است، از آن سختتر این است که با کولهپشتی باشی و تتمهی انرژیای که داری با امیدت از دست رفته باشد.
ترسیده بودم. اولین هیچهایک زندگیم بود. عادت نداشتم به وِر “حالا بالاخره یه کاریش میکنیم”ی که بعدها به تدریج در سفرهام به دنیا اومد و رشد کرد و بزرگ شد. اون موقع هنوز وِر” چه اشتباهی کردی” قویتر بود. داشتم خودم را با صدای خانواده، جامعه، کادر مدرسه، فک و فامیل و در و همسایه شماتت میکردم که چرا به خاطر بیعقلی سر از ناکجاآباد درآوردهام. آدمها را تو ذهنم در حال پرسیدن سوال “آخه کدوم آدم عاقلی با دعوت رانندهای که تو جاده سوارش کرده شب میره تو منطقهی حفاظتشدهای که حیوانات وحشی راحت توش پرسه میزنند” تصور میکردم. ذهن میتواند تو را گول بزند و وانمود کند خود تو است اما اینجور وقتها تمام فکرهای ذهن به تو تعلق ندارند. تو فقط الگویی را دنبال میکنی که برات آشناتر است و درش احساس امنیت بیشتری میکنی؛ پس اولین واکنشم خشم بود. این واکنشی بود که پدر و پدربزرگ و احتمالاً نیاکانم در موقعیتهای ناتوانی از خودشان نشان میدادند و من خوب بلدش بودم. بدون دلیل مشخصی از دست همسفرم خشمگین بودم و این در حالی بود که از اول تا آخر سفر باهم بودیم و مسئولیت او در قبال حوادثی که اتفاق میافتاد بیشتر از من نبود.
دقیقاً از چه چیزی عصبانی بودم؟ به نظر نمیرسد که هیچ کارمندی در طول تاریخ به خاطر غیبت در روز چهاردهم عید از کار اخراج شده باشد اما من بدون دلیل مشخصی اصرار داشتم که حتماً اولین روز کاری سال جدید سرکارم باشم و در خوشبینانهترین حالت ما تا ده ساعت بعد هم به تهران نمیرسیدیم. زمانی که خشمگین هستی تصور میکنی که در حال انجام کاری هستی اما در حقیقت این ترس است که دارد خودش را اینگونه نشان میدهد و خشم فقط روی دیگر سکهی ترس است؛ گیرم به ظاهر فعالتر.
به جای جالبی رسیدم: ترس. هیچچیز به اندازهی ترس نمیتواند تعیین کند لحظههایی که هنوز نیامدهاند قرار است چطور بگذرند. اگر بتوانی یک سفر، یک تصمیم و یا یک زندگی را مثل گوگل مپی ببینی که نقطههای ترس رویش پین شده، متوجه میشوی که چطور مسیر، حال و زندگی تو را تغییر دادهاند بدون اینکه در بیشتر اوقات در واقعیت اتفاق بیفتند. ترس فقط یک احساس گذرا نیست. ترس میتواند از خودش چگالی و سروشکل پیدا کند و از جایی به بعد تبدیل به تو بشود. به خاطر همین است که شاید نباید گفت من میترسم. باید گفت من ترس هستم و من آن روز در ساحل میانکاله، ترس بودم. قرار است چه اتفاقی برایمان بیفتد؟ این سوال لحظهای ولم نمیکرد. در حال رونمایی از تکتک غرایز و حسهایی بودم که سالها در پناه امنیتی کاذب در درونم پنهان شده بود. مثل حالا هم نبود که صفحههای اینستاگرام پر از مسافرهای ماجراجو باشد. آن موقع هیچکدام از ما الگویی از سفر بدون برنامه در ذهنمان نداشتیم و انگار کنار ما، احساس بیپناهی مطلق هم در حال قدم زدن بود.
اگر به ترس رو بدهی که جای تو بنشیند شروع میکند به جای تو تصمیمگرفتن و به دنیا پیامهای ترسوارگی مخابره کردن. در این جور مواقع احتمال اینکه موقعیتی که درش قرار میگیری از اینی که هست بدتر بشود خیلی زیادتر از وقتی است که ترس هنوز تمام تو را پر نکرده. هیچ ماسکی در جهان نمیتواند یک آدم ترسیده را مخفی کند و هیچ آرایشی نمیتواند ترس را از انرژی بدن پاک کند. به خاطر همین است که تصمیمی که در زندگی با ترس گرفته میشود معمولاً اشتباه است؛ چون خیلی ساده بر اساس پیام اشتباهی رمزگذاری شده و حتی اگر بتوانی آن را رمزگشایی کنی در نهایت به یک نقطهی شروع اشتباه میرسی.
ترس بود که وادارمان کرد شمارهی یک مینیبوس را پیدا کنیم و مبلغ قابل توجهی پرداخت کنیم تا ما را از جایی سوار کند و به کنار جاده اصلی برساند. ترس باعث شد کنار ساحل چادر نزنیم، سوار قایق ماهیگیرها نشویم و با مردم محلی که هر از گاهی از کنارمان رد میشدند معاشرت نکنیم. حتی اگر از من بپرسی میگویم تنها دلیلی که باعث شد راننده بعد از رسیدن به مقصد، دو برابر مبلغی که طی کرده بودیم درخواست کند این بود که دو حجم از ترس را سوار کرده بود. شاید هرکسی جای او بود همین کار را میکرد.
جالب است که از فردای آن روز که بالاخره رفتم سر کار هیچ چیز به خاطر ندارم. حتی فراموش کردهام که چرا حضورم در محل کار اینقدر مهم و حیاتی بوده است اما همهچیز آن سفر جادویی خیلی دقیق به خاطرم مانده: اولین ماشینی که از دم متروی فرهنگسرا تا خود گنبدکاووس ما را رساند، امیر که قبل از چادر زدن در پارک گنبدکاووس برایمان پتو آورد، همسفرشدن ناگهانی ما با بهزاد و نگار در خالدنبی و جیپ خاکی رنگ دکتر، که ما را از گرگان برد به میانکاله و حتی آن پیادهروی طولانی در ترکمنصحرا.
بله، آدمها کارهایی که در زندگی کردهاند را به خاطر خواهند آورد؛ نه کارهایی که نکردهاند. موضوع آزاد سفر
مهزادالیاسی منتشرشده در سایت موضوع آزاد