در آن تاریکی کافه، رنگ چشمها و دندانهاش به طرز اغراقآمیزی سفید بود. نگاه وحشتزدهاش دو دو داشت، با این حال حواسش بود با من چشم تو چشم نشود؛ در حقیقت فقط جواب ساندرا را میداد که مثل یک مامان دلواپسِ صبور، شمرده شمرده و آرام دعواش میکرد. از حرفهاشان اینطور دستگیرم شد که دخترک یک کار غیرقانونی در مورد تمدید ویزای کار دبی کرده که ممکن است نتیجهاش دیپورت شدن از امارات باشد. از نگرانی ساندرا معلوم بود که ماجرا جدی است. مثل یک کارشناس دانا، مدارک دخترک را زیر و رو کرد و سراغ یکی دو تا کاغذ را گرفت که نبود. مطمئن نبودیم میتوانیم مدت زیادی تو کافه فرودگاه بمانیم یا نه؛ اینقدر که کافهچیها ناخنخشک بودند و بداخلاق. انگاری عادت داشتند به دیدن آدمهایی که با یک سفارش آبجو یا قهوه، تا سه چهارساعت روی مبلهای راحت کافهی وایفایدار، خیمه میزدند.. به لیدیا گفتم چیزی میخوری سفارش بدم؟ دوباره جواب من را نداد. برای اولین بار احساس میکردم به خاطر رنگ پوستم مورد تبعیض واقع شدهام. قشنگ معلوم بود دلیل پناه آوردنش به ما از میان این همه آدم، سیاهپوست بودن ساندرا بوده، نه مهربان به نظر آمدن من.
داشتم میرفتم نپال. ارزانترین بلیت موجود در کون و مکان که از تهران میرفت کاتماندو، سیزده ساعت در فرودگاه شارجه توقف داشت و من گیر دادم همان را بخرم. آقاهه تو آژانس هواپیمایی گفت: «خانم، بیچاره میشی… سیزده ساعت شوخی نیستا!» پول داشتم اما از سر نادانی فکر کردم حالا با سیزده ساعت ماندن در فرودگاه نمیمیرم. طبعن استدلال درستی بود و در نهایت نمردم، اما بیچاره شدم. یک ساعت اول، فرودگاه هنوز جذاب بود، ولی کمکم به فروشگاه و کافه و مسافرهایی که همینطور دراز به دراز کف فرودگاه خوابیده بودند عادت کردم و دیگر دست از پلکیدن برداشتم. نشستنی در کار نبود. صندلیهای ناراحت فلزی فرودگاه که هیچجوره نمیشد رویش استراحت کرد پُر پُر بود. به یاد مبلهای راحتی آژانس مسافرتی که چند بار از کنارش رد شده بودم افتادم و خودم را گذاشتم تو، اما تا موبایلی به شارژ بزنم و لمی بدهم، یکی از پرسنل آژانس، من و دو تا دختر فیلیپینی دیگه را که با دیدن من شیر شده بودند بیرون کرده بود. با حساب قبل از پرواز تهران، هفت هشت ساعتی میشد که بکوب سر پا بودم و پک و پاره از خستگی. تازه دوزاریم افتاد که چرا اینهمه هندی و نپالی و فیلیپینی، کف زمین فرودگاه خواب هستند و عین خیالشان نیست. یکی از دلایل ارزان بودن بلیت هواپیما، توقفهای طولانی پروازهای دو مسیره فرودگاه شارجه بود و انگار همه به جز من، این موضوع را از قبل میدانستند. آریایی درونم هنوز حاضر نبود به خفت خوابیدن روی زمین تن بدهد و دنبال راهحل دیگهای میگشت. نگاهی به کافهی مبلدار فرودگاه کردم و نگاهی به نمازخانه. اینجور مواقع لجم میگیرد از سیستمی که طراحی شده برای دستکردن تو جیب، و یکهو رگ گدا گودولهام میزند بالا. راهم را کج کردم سمت نمازخانه. قبل از اینکه نظافتچی بیاید تو و زیر لب غر بزند، توانستم حدود ده دقیقه دراز بکشم که برای خودش کلی بود. حاضر نبودم تسلیم بشوم، اما نماز کشدار خواندن و قرآن دست گرفتن هم نتوانست نجاتم بدهد. نظافتچی هی آمد و رفت و در نهایت بعد از نیم ساعت، انداختم بیرون.
همانجا بود که ساندرا را دیدم. نشسته بود کف زمین و داشت با گوشی تو شارژش ور میرفت. گوشیم را زدم تو احتمالن تنها پریز برق خالی فرودگاه و نشستم کنارش.
گفت تو هم منتظر تمدید ویزا هستی؟ انگلیسی حرف زدنش مثل یک خوانندهی رپ افریقایی بود؛ مثلن همهجا به جای I میگفت me
– تمدید ویزا؟ نه!
– یعنی داری میری سفر؟
– گفتم آره… تو راه نپالم.
– پس معلومه پولداری!
– خیلی… ارواح شکمم!
معلوم شد تعداد زیادی از خوابیدههای روی زمین فرودگاه، در حقیقت برای تمدید ویزای کار امارات آنجا هستند؛ روندی که اگر آنلاین انجام نشود ممکن است یکی دو روز طول بکشد. نمیدانم چقدر، ولی ظاهرن پولی که باید برای تمدید آنلاین میسلفیدند اینقدری بود که بیچارگی دو روز ماندن در فرودگاه را به جان بخرند. ساندرا شانزده ساعتی میشد که منتظر بود و حالا حالاها قرار نبود نوبتش بشود. در یک سوپرمارکت کار میکرد و برای اینکه بتواند قسمتی از درآمدش را بفرستد نیجریه، مجبور بود در یک خانهی مشترک کوچک با سه دختر افریقایی دیگر زندگی کند؛ اما به غیر از این، انگاری از زندگی و کار در دبی راضی بود. گفت: «فکر میکردم ایرانیها سیاهتر از این باشن» گفتم: «مگه تا حالا ایرانی ندیده بودی؟» گفت: «نمیدونم، دقت نکردم، از این به بعد دقت میکنم.» گفتم: «منم از این به بعد به نیجریه دقت میکنم؛ مخصوصن تو جامجهانی.» جفتمان قاه قاه خندیدیم. با خندههای ما انگار غبار پنهان غم و انتظار آن فرودگاه کوفتی، برای چند ثانیه بلند شد و باز نشست سر جاش. گوشیم را از شارژ درآوردم و گفتم پاشو راه بریم. گفت: «تلفنت رو میتونی بذاری همینجا، هیچ اتفاقی نمیفته.» گفتم شوخیت گرفته؟ گفت: « نه، من حتی کیف پولم رو هم یک ساعت گذاشتم و رفتم.» قیافهام کج و کوله شد. ترجیح میدادم برای امتحان کردن میزان پاکی فرودگاه شارجه، تا آخر سفر بدون موبایل نمانم. ولی ساندرا جدی جدی گوشی را رها کرد روی زمین و بلند شد. یک ساعتی مثل دو تا مسافر کلیشهای فرودگاه، سری به هتل وی آی پی زدیم، تمام عینک آفتابیها، عطرها، کیف و کفشهای فرودگاه چند وجبی شارجه را امتحان کردیم و در نهایت دست از پا درازتر برگشتیم سر جای اولمان، کنار گوشی ساندرا، که هنوز دستنخورده روی زمین بود. من اما بابت بیاعتمادیام تنبیه شده بودم و پریز خالی ارزشمندم را از دست داده بودم. ساندرا عین مامانها، قیافهی دیدی گفتم به خودش گرفت. قرار شد گوشیهایمان را به نوبت بزنیم تو یک دانه پریز برقی که برایمان مانده بود.
همان موقع بود که لیدیا از کنارمان رد شد. پوست خیلی سیاهش توجهام را جلب کرد؛ عین شکلات تلخ. ساندرا در برابرش یک جورهایی سفید بود. وقتی یک ساعت بعد همهمان نشسته بودیم در کافهی فرودگاه و لیدیای گریان را دلداری میدادیم، یک لحظه به ذهنم رسید اولینبار که دیدمش با مردی بود. همین را ازش پرسیدم، گفت نه، ولی تا جایی که یادم است، وقتی از جلویمان رد شد یک مرد هم با او بود. به ساندرا سقلمه زدم: ببین این دختره چقدر خوشگله! ساندرا گفت کدوم؟ این؟ نه بابا… خیلی سیاهه. گفتم قشنگه که! گفت نه، دیگه اینقدر سیاه هم خوب نیست! باهاش موافق نبودم ولی دیگر چیزی نگفتم. پنج ساعت معطلی در فرودگاه، به یمن معاشرت با ساندرا بد نگذشته بود؛ به خصوص که درد دلها به دوستپسرهای بیمعرفت قبلیمان رسیده بود و هردو داشتیم دَم به دَم هم میگذاشتیم. به خاطر همین وقتی لیدیا ناگهان آمد جلویمان ایستاد، اولش متوجه نشدیم با ما کار دارد؛ اگرچه خیلی با من کاری نداشت. مستقیم به ساندرا نگاه کرد و گفت به کمک احتیاج دارد چون گند بدی زده و بدون مهر ورود از اوگاندا، وارد امارات شده. چطوری؟ درست نفهمیدم. از حالت ساندرا حس کردم که موضوع مهم است، ظاهرن دخترک هم همینطور؛ چون همونجا یهو پقی زد زیر گریه.
لیدیا بدجوری آشفته بود و ما خیلی تو چشم بودیم. گفتم جهنم و ضرر! بیایید برویم کافه، سهتایی چیزی سفارش بدیم. تو همین فاصله، ساندرا یکی دو تا تماس گرفت. میدانستم همه جای دنیا بدون مهر ورود، وقت خروج از کشور پوستت را میکَنَند؛ به خصوص اگر از اوگاندا آمده باشی امارات برای کار. کافه در برابر سفیدی چشمهای لیدیا، خیلی تاریک بود ولی اگر خوب دقت میکردی حجم سنگینی از نگرانی و پریشانی میدیدی که مثل یک هالهی نامرئی، دور همهمان را گرفته بود. دخترک حداکثر هجدهساله بود و احتمالن برای اولین بار پرتاب شده بود در دنیایی که قانون، میتوانست با خونسردی لهاش کند. یک کارگر اوگاندایی مگر چقدر و چندبار میتواند در زندگیاش، برای سفر به امارات پول جور کند؟ انگار از چیزی میترسید. اینقدر جواب سوالها را بریده بریده داد که جِز ساندرا درآمد. با عصبانیت به او گفت: «ببین، دارم سعی میکنم کمکت کنم. باید به من اعتماد کنی. درست حرف بزن ببینم چه خبره!» جوشآوردن ساندرا، کارساز بود. بالاخره موفق شدیم با رابط دخترک در امارات، تماس بگیریم. طرف گفت سعی میکند ماجرا را حل کند و تلفن را قطع کرد. همه در سکوت نشستیم. مطمئن نبودم یارو، به خاطر لیدیا خیلی خودش را به آب و آتیش بزند، اما خوشبختانه نیم ساعت بعد به شمارهی ساندرا زنگ زد و گفت لیدیا را از فلان در بفرستید بیرون که اسکن چشم انجام بدهد. دخترها باهم رفتند و من با وسایل ماندم در کافه. ده دقیقه بعد ساندرا تنها برگشت. چی شده؟ چی نشده؟ گفت لیدیا را فرستادهاند بیرون که اینبار با مهر ورود، بیاید تو فرودگاه. گفتم خب… به حمدلله به خیر گذشت! اما ساندرا به اندازهی من خوشبین نبود.
چهل دقیقه منتظر ماندیم و از لیدیا، به غیر از کولهپشتیای که پیش ما جا گذاشته بود، هیچ اثری نبود. ساندرا زنگ زد به شمارهی آقاهه. کسی برنداشت. ور فیلمنامهنویسمان زد بالا: اگر داخل کولهی لیدیا مواد مخدر یا بمب باشه چی؟ به ساندرا گفتم از این دختر سادهدل هیچ بعید نیست. گفت نه بابا… ولی موفق شدم او را هم نگران کنم. کافهچیها دیگه هرجور رفتار تحقیرآمیزی که بلد بودند سرمان آوردند و در نهایت توانستند ما را از جا بلند کنند. مدتی با کولهپشتی لیدیا، لخ لخکنان در فرودگاه چرخیدیم اما دیگر هیچکدام جانی نداشتیم. وقتی کوله را تحویل پلیس فرودگاه دادیم و گفتیم تو دستشویی پیداش کردیم، انتظار داشتم مثل تروریستها باما برخورد کنند ولی بدون هیچ حرفی کوله را گرفتند. نیمساعت بعد دوباره به رابط لیدیا زنگ زدیم و اینبار برداشت. گفت لیدیا کارش درست شده و الان در خاک امارات است. گفتیم بدون کوله؟ گفت کدوم کوله؟ آدرس کوله را دادیم اما دیگر لیدیا را ندیدیم. هیچوقت نفهمیدم برایش واقعن چه اتفاقی افتاد و در نهایت توانست وسایلش را بگیرد یا نه. موقع بدی به تور ما خورده بود. دیگر از بیخوابی نا نداشتیم جم بخوریم؛ چه برسد به اینکه بخواهیم پیگیر اوضاع و احوال لیدیا بشویم. برای خودم انگار ده دقیقه شد اما تمام دو ساعتی که به پروازم مانده بود، همانجا کنار بقیه، روی زمین فرودگاه خوابیدم. ساندرا بیدارم کرد. وقت رفتن بود. بغلش کردم. گفتم دختر! انگار نه انگار که فقط چند ساعت همدیگر را میشناسیم. گفت آره… عجب ماجرایی بود.
مهزاد الیاسی
منتشر شده در سایت موضوع آزاد
آخرش اشکم در شرف دراومدن بود. چقدر خوب نوشتید، سادگی و پیچیدگی زندگی ما آدما