وقتی بیست سی نفر از طالبان همه باهم وارد آرامگاه احمدشاه مسعود شدند ناگهان دلم هری ریخت پایین و سوپرایگوی درونم که تا آن موقع سرکوب شده بود بالاخره به ملامت برخاست که: «اینجا چه غلطی میکنی دختر؟ کدوم خری وسط غوغای یک کشور دیگه بلند میشه میاد تو منطقهی جنگی؟ کسی نمیدونه پنجشیر هستی. بلایی سرت بیاد هیچکس خبردار نمیشه» اما شماتت خودم دیگر فایدهای نداشت. داشتند یکییکی از بالای شیشههای شکستهی مقبره پایشان را میگذاشتند سمت من و وارد آرامگاه میشدند. انگار همهی طالبان عالم با هم برای یک اردوی دستهجمعی در آرامگاه مسعود قرار ملاقات داشتند. علاوه بر درهی اصلی پنجشیر، تمام محوطهیِ استراتژِیکِ آرامگاه در دست آنها بود. اعضای جبههی مقاومت پنجشیر در کوهها و درههای دورتر مستقر بودند. تا برسیم به مزار اصلی، از میان کلی تانک و فوردهای بزرگ امریکایی و مسلسل و آرپیجی در اختیار طالبان گذشتیم. چند هفته قبلتر، وقتی امارت اسلامی به پنجشیر حمله کرد کل شیشههای آرامگاه مسعود را پایین آورده بودند اما وقتی ما رسیدیم، شیشهی قبر دوباره نصب شده بود. روی مقبره و دیوارهای آرامگاه آیاتی از قرآن و جملاتی به فارسی بود. میگویند آرامگاه احمدشاه مسعود را به دلیل علاقهاش به شعر فارسی با الهام از مقبرهی حافظ ساختهاند. یک روزنامهنگار ایرانی تعریف کرد که از اعضای طالبان حاضر در آرامگاه خواسته بوده آیات قرآن روی دیوارهای مقبره مسعود را بخوانند و هیچکدامشان نتوانسته بودند. ظاهرا خواندن قرآن نستعلیق برایشان کاری تخصصی است، معنایش که دیگر هیچی. هرکدام از اعضای طالبان که پایش را از پنجرهی شکسته میگذاشت داخل آرامگاه و سرش را بلند میکرد از دیدن من جا میخورد؛ بعدِ چند ثانیه ماتاش میبرد اما دوباره خودش را جمع میکرد و چشمانش سمت دیگری میرفت. خودم را از دید آنها دیدم: یک زن که با چشمهای زاغ وقزده و چادر مشکی، وسط آرامگاه احمدشاه مسعود ایستاده و با وحشت به در ورودی انگار میکند. احتمالا یک خبرنگار خارجی به نظر میرسیدم. در مشهد عمدا روبنده و چادر زیپدار خریده بودم که اینجور مواقع به خاطر مطمئننبودن از ظاهرم از اضطراب به فنا نروم. خودم را جمع و جور کردم و از یکیشان پرسیدم: «شیشهی قبر احمدشاه توی عکسها نشکسته بود؟» گفت «نه.» گفتم «تعمیرش کردهاید؟» گفت «نه و در رفت.» که اینطور! وحشت من از حضور طالبان متقابل بود. آنها هم وقتی یک زن میدیدند رم میکردند. انگار به دیدن زنان عادت نداشتند و نمیدانستند چطور باید با یک زن غریبه برخورد کنند. از این وضع ناراضی نبودم. خیلی سریع فهمیدم نامرئیبودنم یک موقعیت برتر است و شروع کردم به فیلم و عکس گرفتن.
زمانی که با چادَری، همان برقع معروف آبیرنگ زنان افغانستان، در خیابانهای کابل راه میرفتم هم نامرئی بودم. من مثل یکی از هزاران زن چادَریپوش بیچهره بودم که هر روز در خیابانهای کابل مشغول خرید یا گذر یا تکدیگریاند. از کنار آدمها میگذشتم و هیچکس حتی نگاهی هم به من نمیانداخت. تجربهای شبیه به این فقط در افغانستان امکان دارد. همان برقع را در تهران بپوشی همه تو را میبینند، اما در کابل با برقع انگار در اجتماع وجود نداشتم؛ گویی خانهام را با خودم آورده بودم بیرون و داشتم داخل خانهام راه میرفتم. لیلا ابولقد، انسانشناس امریکایی-فلسطینی، در مقالهای به نام « آیا زنان مسلمان واقعا به نجاتیافتن احتیاج دارند؟» که سال دو هزار و دو در مجلهی “American Anthropologist” منتشر شد به تبعیت از هانا پاپانک، برقع را یک «حریم قابل حمل» میخواند که به زنان افغانستان و پاکستان برای حضور در جامعه آزادی عمل میدهد. ابولقد معتقد است نگاه ترحمآمیز غرب به برقع، کاربردیبودن این لباس را برای زنان در افغانستان در نظر نمیگیرد. همان برقع را در نیویورک بپوشی کارکردش را از دست میدهد. درست است، زیر برقع محیطی امن و خصوصیست. وقتی چادری میپوشیدم میتوانستم مثل کانگورو یک بچه را زیرش مخفی کنم و کسی نفهمد. این حریم قابل حمل، آنقدر به من احساس امنیت میداد که وقتی میپوشیدمش میتوانستم نامرئی باشم. اما از آن طرف، برقع دید من را به شدت محدود میکرد؛ نمیتوانستم به راحتی راست و چپم را ببینم و شبها در خیابانهای شلوغ کابل برای راهرفتن به کمک احتیاج داشتم. برقع باید در تابستانها لباس گرمی باشد هرچند برای زمستان عالیست. چادَری، درست مثل چادر، لباسی نیست که بتوانی در آن چابک باشی. در صورت پیشآمدن خطر نمیتوانی به راحتی فرار کنی. بالا و پایین رفتن از شیب کوه و تپه با آن تقریبا ناممکن است. جای نفسکشیدن راحتی ندارد. کاملا متوجه رویکرد اتیک(از بیرون) خودم نسبت به برقع هستم اما هیچوقت نفهمیدم زنان افغانستان چطور میتوانند با برقع دست وپاگیری که دید را محدود میکند، یک بچه را به بغل بزنند؛ دست بچههای را بگیرند و از خیابان رد شوند. توانایی نامرئیشدن جالب است اما برای یک ناظر بیرونی. آن سوی سکهی نامرئیشدن زیر برقع یعنی کسی تو و نیازهای تو را نمیبیند؛ مثلا مردها هرگز نمیتوانند درک کنند یک زن زیر چادری ممکن است خیلی گرمش شده باشد، موقع حرکت زاویهی دید کامل نداشته باشد یا نتواند به راحتی راه برود. آنها چیز زیادی از یک زن نمیدانند چون تو را نمیبینند. در افغانستان خطِ بین جنسیتها آنقدر پررنگ است که گویی به شکل نمادین تبدیل به پارچهی سراسری برقع میشود. انگار عرصهی عمومی تماما متعلق به مردان است و هر زنی به محض خروج از فضای خصوصی خانه، تنها در صورتی امکان حضور راحت و بیدردسر در اجتماع بیرونی دارد که کاملا پوشیده باشد. ایران هم کشور جنسیتزدهایست اما جدایی جنسیتها در آن به اندازهی افغانستان شدید نیست. احساسی مثل این را در ایران شاید فقط در بلوچستان تجربه کرده باشم. باید اعتراف کنم درست به همین دلیل، نگاه من به طالبان، هیچوقت از حدی عمیقتر نشد و من در طول این سفر، هرگز نفهمیدم زندگی در سویی که یک طالب در آن زیست میکند چگونه است. من همیشه برای آنها زنی خارجی بودم و آنها برای من طالب. تلاش من برای صحبتکردن با هر طالبی که میدیدم به جملات بریده بریده و کوتاه منتهی میشد. هرچند همین دوری و نادیدهگرفتهشدن، به من کمک کرد بتوانم تماشاگر بمانم.
سن و سال اغلب اعضای طالبان کم است. هجده تا بیست و پنج. انگار هرکدامشان بالای سی دارد فرمانده میشود و جمعی را میدهند دستش. در افغانستان همیشه میتوان طالبان را به راحتی از بقیهی مردها تشخیص داد: هرکس اسلحه دارد طالب است. ارتباط عاشقانهی طالبان با اسلحه را یک ناظر بیرونی هم میتواند ببیند. یک بار یک طالب را در حالی دیدم که اسلحه در بغل، داشت در رستورانی غذا میخورد. فالوسِ اسلحه، نمادی از قدرت و پیروزمندی، در دست تکتک مردانی قرارگرفته بود که به تازگی قدرت یک کشور را دوباره به دست گرفته، آمریکا را بیرون کرده و اسلام را از کفار نجات داده بودند. آنها خوشحال بودند و مطمئن. در هرات، دستههای چند نفریشان را میدیدم که مشغول گشت و گذار در شهر بودند. اسلحه به دست میرفتند داخل کبابیها و مغازهها. گاهی بستنی میخوردند و آثار باستانی شهر را تماشا میکردند. یک ماه از دوباره به قدرترسیدنشان گذشته بود. به جز درگیریهای پنجشیر، بقیهی کشور در وضعیت جنگی قرار نداشت. دیگر زمان استراحت مردانی فرا رسیده بود که عموما شلوارهایشان را برای راحتتر دویدن در کوه و بیابان تا بالای قوزک پا کوتاه میکنند.
افغانستانی که من دیدم غمگین بود و حال خوب طالبان نمیتوانست اندوه نشسته بر کشور را پاک کند. حس میکردم که این مردم دیگر نا ندارند. که افغانستان نا ندارد. غم همهچیز را فلج کرده بود. بازار کابل غمگین بود، پلسرخ غمگین بود. بامیان و هرات غمگین بود. خانهی دو برادر شهیدی که چند هفته پیش از ورود ما، جادهی اصلی پنجشیر را برای مبارزه با ارتش چند هزار نفری طالبان بسته بودند غمانگیزترین مکانی نبود که در افغانستان دیدم؛ غمانگیزترین مکان، رستورانی بینراهی در پنجشیر بود که در میانهی یک مراسم نامزدی ناگهان رها شده بود. آب شیرهای رستوران باز بود و غذاها هنوز در ظرفها مانده بود. حتی سیخِ دمبههایی که داشت برای کبابشدن آماده میشد هنوز کنار منقل افتاده بود. ظاهرا صاحبان رستوران از اعضای جبههی مقاومت بودهاند و در میانهی مراسم گریخته بودند و مهمانها به دنبالشان. انگار زمان در کنار رودخانهی پنجشیر ناگهان ایستاده بود و من به قسمت خلاء آن رسیده بودم. دریاچهی «بند امیر» هم غمگین بود. بلیتفروش قو-قایقهای دریاچهی لاجوردیرنگ از این شاکی بود که چرا وقتی طالبان به بندامیر میشوند فَیر میکنند که یعنی هلهله و شلیک به آسمان. میگفت این کار بقیهی مردم را میترساند. بین طالبان میل به تیراندازی بیهدف به سمت آسمان را زیاد دیدهام. تصویر طالبِ بیست و چند سالهای که با حال افسونشدهای تفنگش را رو به آسمان، به سوی چیزی نامعلوم نشانه رفته است زیاد تکرار میشود. انگار هدف نهایی آسمان است و هر آنچه از آن فرود بیاید.
افغانستان سردرگم هم بود: قوانین جدید چه هستند؟ کسی نمیداند. آیا باید از طالبان بترسند؟ معلوم نیست. آیا آدمها بابت شکستن قانونی تنبیه میشوند؟ طالبان قرار است کارهای بیست سال پیش را تکرار کند یا نکند؟ از زیبا در بدو ورودم به افغانستان پرسیدم: «به نظرت لباس من از نظر طالبان خوبه، بهم گیر نمیدن؟» گفت: «نمیدونم. منم عین تو. من سه ساله بودم وقتی طالبان سقوط کرد.» زیبا و مادرش مثل من از مرز ایران زمینی آمده بودند هرات. ما تنها زنان حاضر در ترمینال اتوبوس هرات بودیم و سهتایی نشسته بودیم در اتاق استراحت ترمینال. مادر زیبا حالش خوب نبود. سفر سختی از مشهد تا مرز ایران و از مرز ایران تا هرات گذرانده بود و فتقاش بیرون زده بود. من که حداقل سی سال از او جوانتر بودم به خاطر نشستن با یازده سرنشین دیگر در یک ماشین کوچک، وقتی بعد از دو-سه ساعت از مرز ایران به هرات رسیدم نمیتوانستم بدنم را صاف کنم چه برسد به زن هفتادسالهای که علاوه بر آن، مسافرت سختتری هم با اتوبوس از هرات تا کابل در پیش داشت. زیبا ساق سیاهرنگ روی مچ دستهایش را پایین کشید و تتوی بزرگ روی آن را نشانم داد: «این تتو رو دو سال پیش زدم. فکرشم نمیکردم طالبان بیاد وگرنه نمیزدم. خالهام میگه شلاقت میزنند اگر ببینند.» زیبا در ایران بزرگ شده بود ولی همسر و بچههاش در کابل بودند. بچهها را گذاشته بود پیش شوهرش یک سفر برود ایران سر به خواهر و برادرهایش بزند که یک هفته بعد دولت افغانستان سقوط کرده بود و دیگر نتوانسته بود برگردد. از رفتارهاش معلوم بود ایران بزرگ شده؛ وقتی رفت دستشویی ترمینال، فقط مانتو و روسری تناش بود. صاحب رستوران ترمینال به او تشر زد: «چادرت رو بپوش، طالبان میاد.» پرسیدم: «طالبان میاد بازرسی؟» گفتند نمیدانیم، ممکن است بیاید. دو زن طرفدار طالبان هم دیدم که از آمدن امارت اسلامی خوشحال بودند و میگفتند طالبان امنیت آوردهاند. با آنها در جادهای خاکی اطراف بامیان همقدم شدم و گپ زدیم. هر دو چادری پوشیده بودند و دوست نداشتند افغانستان را ترک کنند. یکی از آنها گفت: «سوالی از شما دارم. چرا ایرانیها با مردم افغانستان بد رفتار میکنند؟» جواب دادم آنهایی که با مردم افغانستان بد رفتار میکنند با ما هم بد رفتار میکنند، با همسایهشان هم بد رفتار میکنند و با خانوادهشان و طبیعت اطراف. اما همه بد رفتار نمیکنند و افغانستانیهای زیادی از ایران و مردم ایران خیر دیدهاند.
پیچیدگیهای افغانستان تمامی ندارد: درگیریهای قومی و مذهبی، جنگ، دخالت همسایهها، اختلافات مرزی، حضور گروههای تندروی جهادی، جنگ، اشغال نه سالهی شوروی و بیستسالهی امریکا و… آنچنان در هم گرهخورده که با دندان هم نمیتوان بازش کرد. طبق معمول سررشتههای این کلاف سردرگم هم به دوران استعمار انگلیس میرسد. افغانستان بدشانس هم هست. از لحاظ جغرافیایی بد آورده. شاید اگر جایش روی نقشه کمی اینطرفتر یا آنطرفتر بود این همه مصیبت نمیکشید. احتمالا هیچکس نمیتواند ادعا کند میداند در افغانستان دقیقا چه میگذرد. تاریخ معاصر این کشور، پر از فاجعه است. انگار از در و دیوار برای این مردم سختی باریده و رنج همهجا پاشیده. فاجعهها آنقدر تکرار شدهاند که دیگر فاجعه نیستند. هربار دچار این توهم میشدم که در مورد تاریخ افغانستان نکتهای را فهمیدهام، یک داستان غمانگیز تاریخی دیگر رو میشد و قطعات قبلی پازل را به هم میزد. روزهای اول، تا به خودم بیایم دیدم به عادت بقیه، افتادهام در دام پرسیدن از آدمها که پشتون هستی یا هزاره یا تاجیک یا … اما بعد به خودم نهیب زدم حالا که چی؟ از این سوال چه اطلاعاتی گیرت میآید و دیگر از کسی نپرسیدم که من هم به نوبهی خود به این ماجرای کی از کدام قوم است دامن نزده باشم.
در هرات مهمان هاشم بودیم که به گفتهی خودش به خاطر ارادتش به امام رضا، میزبان ایرانیها میشد. هرچند از امریکاییها به خاطر اینکه الکل میخوردند خوشش نمیآمد اما چون با آنها در پروژهای همکاری کرده بود روز حملهی انتحاری فرودگاه کابل، به همراه خانوادهاش به امید خروج از افغانستان حضور داشته است. آن روز، هاشم در خیابان، پشت فرودگاه ایستاده بوده که ناگهان انفجارهای پیدرپی شروع میشود و او پسرش را به بغل میزند و میدود. هاشم بدون اینکه فیلم زندگی زیباست روبرتو بنینی را دیده باشد در آن حال آشفته به پسر دو سالهاش میگوید صدای تیر و انفجار به خاطر ترقههاییست که دارند برای تولد کسی میزنند و دویدن قسمتی از بازی جشن است. در نهایت، هاشم و خانوادهاش جان سالم به در بردند؛ برخلاف دهها شهروند غیرنظامی افغانستانی که پشت دیوار سیمانی فرودگاه کابل به دلیل حملهی انتحاری داعش و بعد از آن، تیر و نارنجکاندازی سربازان امریکایی کشته شدند.
جمعشدن آن جمعیت انبوه در فرودگاه کابل در آن روز شوم یک اتفاق نادر نبود. مهاجرت از افغانستان نخستین راهحل خیلیهاست. اصلا انگار همه میخواهند از افغانستان بروند. کشاورزی که پای مجسمهی بودا یک زمین زراعی بزرگ داشت میخواست از افغانستان برود. رانندهی زرنج(سه چرخه) در هرات میخواست مهاجرت کند. سید، استاد دانشکدهی هنرهای زیبای کابل، که سالها در ایران باغبانی کرده بود و پانزده سال پیش به افغانستان برگشته بود، میخواست با خانوادهاش دوباره به ایران برود. حتی نگهبانِ طالب مجسمههای بودای بامیان پرسید که «آیا من و همسفرم، میتوانیم برایش کاری کنیم به ایران برود یا نه.» به او گفتم حالا که امارت اسلامی آمده دیگر او که طالب است چرا میخواهد به ایران برود که گفت «امارت معاش نمیدهد و او اصلا از امارت خوشش نمیآید.» به مجسمهی بودای پشت سرم اشاره کردم و پرسیدم: «به نظرت طالبان بیست سال پیش کار درستی کرد بوداها رو منفجر کرد؟» جواب داد: «نه اشتباه کردند، تاریخ افغانستان رو از بین بردند.» اما اظهار تاسف نگهبان بودا، نمیتوانست بوداهای بامیان را برگرداند.
لباس زنهای افغانستان خیلی متنوعتر از آن بود که تصور میکردم. با وجود اینکه در ابتدای سرکار آمدن طالبان، قیمت چادَری و پیراهن و تنبان مردانه بالا رفت اما پوشیدن لباس سنتی افغانها هنوز اجباری نیست. هرچند اخیرا وزارت امر به معروف و نهی از منکر اعلامیهای صادر کرده که در آن به رانندههای موترهای شهری دستور داده زنان را بدون محرم و حجاب سوار ماشین نکنند و سخنگوی این وزارتخانه اعلام کرده که معنای حجاب، مطابق هدایت قرآن پوشیدن برقع یا چادر سیاه است. اما اینها دستوراتیست که ثبت میشود. تغییرات تدریجی به شیوهی دیگری اعمال میشوند. سکینهی شصتساله برایم در پنجشیر تعریف کرد که وقتی برای اولین بار بعد از سقوط کابل برای خرید بیرون رفته یک طالب جوان در جادهی پنجشیر به او تشر زده که: چادری بپوش! سکینه آنقدر ترسیده بود که تمام دور لباش پر از تبخال شده بود. در ابتدای ورود طالبان به پنجشیر سکینا به همراه بقیهی خانواده به کابل فرار کرده بود اما چند هفته بعد که برگشته بود، نیروهای طالبان خانهاش را برای استراحت اشغال کرده بودند. پنجشیریها تمام دختران و زنان جوان دره را به شهرهای دیگر فرستاده بودند. با این حال تک و توک زنانی که در پنجشیر دیدم چادری پوشیده بودند که به شکل سنتی لباس زنان پنجشیری نیست. خب معلوم است. با تکرار حس ناامنی در برخوردهای کوچک تشرآمیز، مثل برخوردی که آن طالب جوان با سکینه کرده، احتمالا زنان به تدریج ترجیح خواهند داد پیراهن و شال سنتی را کنار بگذارند و چادری بپوشند که بتوانند راحتتر رفتوآمد کنند. این تغییرات تدریجی، در هیچ خبری تیتر نخواهد شد؛ در حالیکه منشاء آن، امری سیاسی بوده و به نفع ایدئولوژی حاکمیت انجام شده اما احتمالا بعدها به اشتباه یک عادت فرهنگی محسوب خواهد شد و انسانشناسی مثل لیلا ابولقد را به این اشتباه خواهد انداخت که پوشیدن برقع در افغانستان، یک انتخاب کاملا فرهنگیست.
با این حال، فرمان ممنوعیت درسخواندن دختران بالای صنف ششم، دفعتا بود و در همان روزهای اول شروع به کار امارت اسلامی صادر شد. ذبیحالله مجاهد، سخنگوی طالبان، در مصاحبههایش به این موضوع اشاره کرده که سازوکارهای کنونی نظام آموزشی افغانستان، اسلامی نیست و طالبان با همفکری شورای علما به مدت زمانی احتیاج دارند تا محیط اسلامی را برای آموزش دختران مهیا کنند. او در مصاحبهای دیگر در ابتدای سرکار آمدن امارت اسلامی، از زنان افغانستان خواسته بود در خانه بمانند چون ممکن بود سربازان طالب با زنان برخورد احترامآمیزی نداشته باشند. جدایی محیطهای زنانه و مردانه، راندن زنان به محیط اندرونی و ایجاد مانع برای حضور آنها در محیط بیرونی، سیاستی است که نسبت به بیست سال پیش، با نرمی بیشتری اجرا میشود. پاککردن صورتمساله به جای حلکردن آن و استفاده از سیاست «در شرایط حساس کنونی»، اولین راهحل حکومت طالبان در رابطه با مسالهی زنان است. این موضوع را حتی در بیانیهی امارت اسلامی دربارهی حقوق زنان هم میتوان دید که در آن، با وجود رد ازدواج اجباری و تاکید بر دادن سهمالارث به زنان بیوه، موضوع تحصیل و فعالیت اجتماعی زنان به طور کلی نادیده گرفته شد. بیانیهی ملاهبتالله به درد ثنا دختر هفدهسالهای که دیگر نمیتوانست در کابل به مدرسه برود نمیخورد. برای زهرا، معلم صنف هشتم در بامیان که دیگر نمیتواند تدریس کند، هیچچیز عوض نشده. برای نازنین، یکی از اعضای سازمان زنان برای زنان افغان، که در کابل خانهنشین شده و کارهای مرخصکردن چند هزار زن آسیبدیدهی تحتپوشش این سازمان را انجام میدهد هم توفیری نمیکند. نازنین برایم تعریف کرد که بعد از آزادی تمامی زندانیان افغانستان توسط طالبان، برخی از زنان آسیبدیدهی ساکن در خانههای امن، دوباره مجبور به زندگی با همسران بزهکار خود شدهاند. واقعیت این است که بیانیهی«حقوق زنان» طالبان، به دلیل نداشتن ضمانت اجرایی به درد زنان تحت پوشش این سازمان و حتی دختر-کودکانی که در تخار، کندز یا سرپل به دلیل فقر خانوادهها در ازای چند لک افغانی فروخته میشوند هم نمیخورد.
یکی از نظراتی که در ایران زیاد میشنویم این است که «مردم افغانستان خودشان طرفدار طالبانند» که خب از اساس غلط است و از بیاطلاعی عجیب ما از اوضاع کشور همسایهمان میآید. در افغانستان، مثل هر کشور بحرانزدهی دیگری آنچه قاطبهی مردم را نگران میکند اوضاع و احوال اقتصادیست نه ایدئولوژی حاکمیت. سرنشینان تاکسی بامیان-کابل که یک کشاورز، قصاب و راننده بودند از طالبان دلخوشی نداشتند و به بهبود اوضاع اقتصادی هم امیدوار نبودند اما همگی با بستهشدن دانشگاههای کابل موافق بودند چون به نظرشان دانشگاهها امریکایی و غیراسلامی شده بودند. یکی از آنها ناگهان گفت: «زن درس بخونه سخت میشه.» پرسیدم یعنی چی سخت میشود؟ آن یکی به جایش جواب داد: «زنها هم باید درس بخونند اما دختر و پسر نباید با هم یک جا باشند چون از دخترها سوءاستفاده میشه.» استاد ندیم، رئیس انستیتوی هنرهای زیبای کابل، که در پغمان ملاقاتش کردم هم اعتقاد داشت وقتی دختر و پسر همکلاس باشند کمتر درس میخوانند. علی، هَزارهای که در شهرک شیعهنشین هرات زندگی میکرد برایمان تعریف کرد که یک روز برای گرفتن مچ زنی از اهالی شهرکشان با موتورش تصادف میکند. زن همشهرکی ظاهرا سوار ماشین یک غریبه بوده است. علی به خاطر این تصادف از زن بسیار دلخور بود. انگار در کشوری که قومیتها و مذاهب مختلف در آن بر سر همهچیز اختلاف دارند، کنترل زنان تنها مسالهای است که همه در موردش توافق دارند.
اما زنان افغانستان همدستان جدیدی در میان مردهای همنسل خود یافتهاند. محمد گفت: «غیرت زنهامون از ما بیشتره که با وجود لتوکوب و منع طالبان هر هفته تظاهرات میکنند. ما که فقط هشتگ میزنیم و توئیت میکنیم.» او و دوستان دختر و پسرش در کافهای در کابل هفتهای چند بار دور هم جمع میشوند. محمد، دانشجوی دانشگاه تعطیلشدهی کابل بود و امیدوار بود یا بتواند مهاجرت کند یا امریکا دوباره به افغانستان برگردد چون هیچ روزنهی امیدی در آیندهی افغانستان نمیدید. عبدالله، جوان دیگری که در محلهی افشار ملاقات کردم از اینکه خواهر کوچک یازدهسالهاش که او را «نابغهی خانواده» میخواند، نمیتواند به مدرسه برود بسیار ناراحت بود و اعتقاد داشت زنان و مردان در جامعه مثل دو بال یک پرندهاند که پیشرفت یکی بدون دیگری امکان ندارد. اما در حالیکه فعالان زن کابل، از زمان به قدرت رسیدن طالبان هر هفته در کابل تظاهراتی را برپا کردهاند تعداد مردانی که تا به حال به آنها پیوستهاند تقریبا صفر بوده است. نورالله در بامیان که در دانشگاه کابل هنر خوانده بود هم طرفدار حقوق زنان و مخالف طالبان بود. همسر نورالله، آمنه، همکلاس او در رشتهی هنر دانشگاه کابل بوده است اما بعد از بچهدار شدن رشتهی تحصیلیاش را به کلی رها کرده بود و بیشتر اوقات روز را به شستن ظرف و لباس در حیاط خانه در سرمای سوزان بامیان و مراقبت از بچهها میگذراند. او برایم تعریف کرد که در صورت حاملهشدن مجدد به خاطر مشکلات جسمی عدیده، ممکن است جانش را از دست بدهد و از من دربارهی راههای پیشگیری از بارداری پرسید. وقتی سوال کردم چرا لولههای رحماش را نمیبندد تا برای همیشه از این نگرانی خلاص شود گفت که مادر شوهرش به او اجازهی چنین کاری نمیدهد. مسالهی دیگری که به پیچیدگیهای فرهنگی افغانستان میافزاید قدرت بیچون و چرای تصمیمات والدین در مورد جزئیات زندگی فرزندان است. نهاد خانواده، سنتهای ازدواج و داشتن اولاد در افغانستان، بیشتر اوقات به عنوان یک سرمایهگذاری اقتصادی-اجتماعی در نظر گرفته میشود. در خانوادههای زیادی، رابطهی میان عروس و مادرشوهر در ساختار مردسالارانه، رابطهی زنان علیه زنان است و این چرخه، خود را در نسلهای مختلف تکرار میکند.
سفر افغانستان یکی از مهمترین سفرهای زندگی من شد. اگر میتوانستم همهی ایرانیها را یک سفر میبردم آنجا را از نزدیک ببینند؛ چون ما خیلی کم از همسایهی همزبانمان میدانیم. افغانستان را باید دید چون این کشور، یک مثال واضح از این واقعیت است که سنگبنای هرچیزی را از اول کج بگذاری تا ثریا کج خواهد رفت. افغانستان را ببینی آخر و عاقبت انتقام خونین و درگیری قومیتی و جنگطلبی و برتریجویی را دیدهای. از نزدیک میبینی طمع و دخالت خارجی در امور داخلی یک کشور چه نتایجی به بار میآورد. دیدن افغانستان به آدم کمک میکند بفهمد که سرکوب روح زنانه در نهایت یک جامعه را به کجا میبرد. شاید هیچچیز مثل مجسمههای بودای بامیان به شکل نمادین نشان ندهد که جهل، چگونه منجر به اشتباهات جبرانناپذیر میشود. افغانستان مثالیست برای این واقعیت که تنها راه پیشپای انسانها، صلح و پذیرش تکثر است؛ در غیر اینصورت با سرعت به سمت نابودی پیش خواهند رفت.
ممنون
بی نظیر بود ممنون خانم الیاسی