دیوید تامسون: The New Republic / September 14, 2012
در نظرسنجی سال 2012 برای انتخاب ده فیلم برتر تاریخ سینما، متاخرترین فیلم، 2001: یک اودیسهی فضایی استنلی کوبریک است که در سال 1968 ساخته شده است. بین پنجاه فیلم برتر، تنها دو فیلم از “قرن ما” حضور دارند: در حال و هوای عشق ونگ کاروای(2000) و جادهی مالهالند دیوید لینچ(2001). نظر سنجی با حسننیتی تمام عیار برگزار شده بود؛ با نیت احیای مطالعات سینمایی و اعلام این که ما هنوز نمردهایم. رایگیری برای تبلیغ مجله سایت اند ساند Sight &Sound انجام شده بود، اما در نهایت بیشتر شبیه به خوردن حلوا در مراسم عزاداری شد . اگر حتی فیلم و سینما هنوز کاملا نمرده باشند، بیش از همیشه درون دغدغه مرگ و احتضار فرو میروند. همشهری کین و سرگیجه هر دو داستانهایی مرگطلبانه (Death-wish)دارند.
منتقدان از ردهی سنی خاصی، با تمام وجود در هر نوع مراسم عزاداری مشابهی برای این رسانه حضور داشتهاند. ما مثل تمام عشاق سینما در هر جای دیگر، میدانیم که سینما و فیلم از مدتها قبل مردنش را آغاز کرده است. سال به سال مراسم عزاداری سینما را تماشا کردهایم. اما در تجارت نمایش، هر ظهوری دستمایهای برای ضیافتیست، بعضی از بزرگترین فیلمهای رمانتیک هالیوود از چنین موقعیتهایی شروع شده اند. رنگ مشکی به همهی ما میآید. ولی ماتم نگیرید: هملت و خانوادهاش در هر اجرا میمیرند، اما او مردهای است که چهارصد سال بعد از خلق، هنوز هم راه میرود و حرف میزند. در کارتونهای تام و جری، گربه دچار برقگرفتگی میشود، با سنگفرشهای خیابان یکی و پهن میشود، از بین میرود، یخ میزند و میشکند. تصویر فید میشود و دوباره چابک و سرحال برای نقشهکشیدن بر میگردد. انگار که مرگ یک شروع تازه است.
من مایلم جنبههای بامزه و مثبتی در تمام این مردنها پیدا کنم اما قبل ازاین که بیشتر ادامه دهیم، اجازه بدهید به مردهمان بازگردیم. از کجا شروع میکنید؟ سینما تهدیدی برای لذتهای ابتدایی بیرون از خانه و زندگی معمول بود. طبیعت خودش ضربه خورده است و واقعیت هرگز مثل سابق نخواهد شد. ما چنان دچار شان و اعتبارمان بودیم که اجازه دادیم فیلمهای بلند داستانی مدام چلانده و کوتاه شوند-پنداری طول طبیعی سرگرمی سینما، همین فیلمهای یک یا دو حلقهای هستند.
ما سکوت را حذف کردیم؛ به سیاه و سفید خیانت کردیم و وقتی رنگ داشتیم، به این نتیجه رسیدیم که تکنیکالر Technicolor زیادی گران و پر زرق و برق است. شان ما اجل از فیلمهای ردهی ب، وسترن و موزیکال بود. ما تماشاگران را از خود راندیم؛ البته نه در واقعیت، بلکه با کاهش مخاطبان سینما از نزدیک صد میلیون نفر در یک هفته(آمارهای سال 1946 میگویند) به سه چهارم آن؛ هرچند جمعیت در این مدت دو برابر شده است.
این ضایعهی گزاف، تحت نام پیشرفت انجام شده است. اما اخیرا چیزی مهمتر و سهمگینتر بر سرمان آمده است. در حالی که استفاده از جلوههای ویژه در دههی هفتاد میلادی رشدی ناگهانی پیدا کرد، کامپیوتر و تکنولوژی دیجیتال نیز به مساعدت آن آمد و خود تصویربرداری به محاق رفت. هیچ اعتراضی نمیتواند در برابر این نوآوریها مقاومت کند یا سرعت آن را کم کند اما کهنه کاران مرثیهسرایی، بیش از هر چیز در کار فقدان فرایند تاثیر نور بر نگاتیو بودند، و نیز شکل و شمایل چهرهها در روزهای ابری با تصویر تاریک مشکوک ذهنهای نهفته در پس این چهرهها.
فیلمها همیشه رویا و فانتزی بودهاند اما برای پنج دهه است که در ماهیت زندگی گونهی عکس، گیر کرده اند. البته این رابطهای مخاطرهآمیز بود: فانتزی محقق شده این تصور را ایجاد میکند که عشق دوام میآورد و یک مرد واقعی باید حتما اسلحه داشته باشد.
ANDREW O’HEHIR
Salon/ SEP 29, 2012 (Is movie culture dead?)
اندرو اُ هیر
آیا فرهنگ فیلم مرده است؟
فایدهای ندارد اگر وانمود کنیم که فیلمها همان نقش غالبی را در فرهنگ ما بازی میکنند که قبلا میکردند و یا فیلم- خانهها، تاثیری بر جریان اصلی فرهنگ امریکایی دارند.
اجازه بدهید همین حالا تصدیق کنم که برای دراماتیک کردن ماجرا، کمی اغراق میکنم. اما فقط کمی اغراق میکنم. در برابر هر فیلم عجیب ریز و درشتی که با استقبال ملی بالا میآید، صدها فیلم دیگر هستند که توسط افرادی مثل من در مدتی کوتاه ارج و قرب مییابند و بعد بدون آن که ردی از خود به جا بگذارند، افول میکنند. اپیزود متوسطی از سریالهایی نظیر Breaking Bad یا The good wife یا Louie باعث ایجاد بحث و گفتگوهای بیشتر – و در حقیقت هیجانانگیزتری- از همهی فیلمها، به جز احتمالا پنج شش فیلم دیگر( که بیشتر آنها یک ابرقهرمان هم دارند) میشود.
فرهنگ فیلم، دستکم به معنایی که مردم قبلا از آن استفاده میکردند، مرده یا در حال مردن است. در گذشته و زمانی که میتوانیم آن را عصر سوزان سونتاگ بنامیم، گفتگو و بحث دربارهی فیلمها اغلب به عنوان جنبهای باحال از زندگی روشنفکرانهی امریکایی در نظر گرفته میشد. امروزه این فرهنگ، تتمهی محتضر کنار گذاشتهی در حال حذفی از زندگی عادی، از جریان اصلی فرهنگ عامه و حتی باقیماندههای فرهنگ افادهای است. اینها چهارتا از بهترین فیلمهای اسکار اخیر هستند: آرتیست، سخنرانی پادشاه، مهلکه و میلیونر زاغه نشین. حقیقتا در مجموع چقدر با دوستانتان دربارهی این فیلمها صحبت کردهاید؟
فرهنگ فیلم-به معنای اکنون از بین رفتهی مورد نظر سوزان سونتاگ- دارای تاریخچهای است و من فکر میکنم این تاریخچه، با فیلم داستانهای عامه پسند، با رونق کوتاه مدت فیلمهای مستقل در اواخر دههی نود و با ظهور اینترنت پایان یافت. اما تنها کمی زمان میبرد تا ما متوجه آن شویم.
MARK HARRIS
GQ/February 2011(The Day the Movies Died)
مارک هریس
روزی که فیلمها مردند.
در حالی که سال 2010 به پایان خود نزدیک میشود، فیلمسازی استودیویی در کمترین حد کل دوران خود بود. اگرچه منظور من این نیست که فیلمهای واقعا خوب کمتر از همیشه بودند اما هیچوقت به اندازهی حالا ورود فیلمی هوشمندانه، با بودجهی متوسط و دسته اول (با هدف جذب مخاطبان بزرگسال) به عرصهی نمایش پخش ملی در سالنهای فیلم، تا به این اندازه دشوار نبوده است. همانطور که دان جینکز تهیهکنندهی فیلمهای میلک و زیبای امریکایی میگوید: احتیاط باعث شده تا استودیوها کنار بکشند. دست به عصا راه رفتن، کل صنعت سینما را آلوده کرده است.
با در نظر گرفتن این موضوع، اجازه بدهید به منوی فیلمهای امسال نگاهی بیندازیم. چهار اقتباس از کتابهای مصور، یک پیش درآمد بر یک اقتباس از کتابی مصور یک دنباله بر دنبالهای از فیلمی با شخصیت اصلی یک اسباببازی. دنبالهای بر دنبالهای از دنبالهی یک فیلم بر اساس جاذبههای یک شهربازی، پیشدرآمدی بر یک بازسازی، دو دنباله از کارتونها، یک دنباله از یک فیلم کمدی، یک اقتباس از کتاب بچهها، یک اقتباس از یک کارتون روزهای تعطیل. یک دنباله با یک 4 در عنوان. دو دنباله با یک 5 در عنوان. یک دنباله که اگر قراربود در عنوانش از عددی استفاده کنند، آن عدد باید یک 2/1 7 میبود.( کاپیتان امریکا، کابوها و بیگانهها، فانوس سبز و تور؛ مردان ایکس: بالاترین سطح؛ ترنسفورمرز 3؛ دزدان جزیرهی کارائیب: سوار بر امواج ناشناخته؛ بازگشت سیارهی میمونها؛ ماشینهای 2 و کونگ فو پاندای 2؛ خماری قسمت دوم، وینی د پو، اسمارفها به شکل سه بعدی، بچههای جاسوس 4؛ فست فایو و تقدیر نهایی 5؛ هری پاتر و یادگاران مرگ قسمت دوم…)
چه شد که هالیوود به این جا رسید؟ برای این آمیزهی فعلی احتیاط، ناامیدی، بیرونقی و کمثمری که مبین شیوهی تفکر استودیوهای فیلمسازی است، نمیتوان هیچ نظریهی همهجانبه و هیچ مقصر واضح و آشکاری یافت؛ با این حال اجازه بدهید یکی را انتخاب کنیم: تاپ گان.
حالا دیگر باور رایج تاریخ سینما است که دههی تجدید حیات فیلمسازان خلاق امریکایی اواخر 60 تا اواسط 70 – یعنی دههی کاپولا، آلتمن، پن، نیکولز، باگدانویچ واشبی_ با دو فیلم به پایان رسید؛ آروارهها در 1975 و جنگ ستارگان در1977 . فیلمهایی که فیتیلهی دوران فیلمهای پرفروش تابستانی را روشن کردند.
اما فیلمهای بفروش خوب تابستانی، هرگز کسی را آزار نمیدهند و در دههای که بعد از آن آمد، مفهوم “فصل فیلمهای تابستانی”، وارد واژگان فرهنگ عامیانه شد. اما تعریف فیلم تابستانی، بسیار متنوعتر بود از آن چه امروزه آن را به این نام میشناسیم. این برچسب هم میتوانست مشتمل شود بر فیلم علمی- تخیلی بی سروصدای غمانگیزی مثل بیگانه یا فیلم دو ساعت و نیمهی ترسناکی مثل تلالو، بصیرت کارگردانانهی منحصر به فردی مثل بلید رانر یا یک فیلم نوآر بزرگسالانه مثل بادی هیت(گرمای بدن) و یا یک فیلم در مقیاس کوچک مثل ای تی (بله، واقعا مقیاس کوچکتر!) یا یک درام صراحتا اروتیک رومانتیک مثل یک افسر و یک جنتتملن. فیلم رده R، بد نبود؛ با بزرگسالان همچون بزرگسالان رفتار میشد نه کودکان زیاد از حد رشد یافتهای که هنوز درگیر بلوغ پردردسرشان هستند.
بعد تاپگان آمد. ممکن است مردی که فیلم را کارگردانی کرد تونی اسکات باشد اما مولفان واقعی فیلم، تهیهکنندگان آن دون سیمسون و جری بروکیمر بودند. دو مردی که پیشگام فیلمهای پرفروش با “مفاهیم والا” بودند. فیلمهایی که تریلر یا حتی عبارت تبلیغیاشان هم بلافاصله ماجرای فیلم را لو میدهد. به سادهترین معنا، فیلمهای آنها فیلم نبودند، محصولات صرف بودند؛ صحنههای وصله پینه شدهای توام با ضربهای تند و تیز هیجانانگیز اکشن، ستارههای سینمایی، موزیک ویدئو به همراه لایهی مستحکمی از آدرنالین تکنولوژیکی که همگی طراحی شده برای آن که حواس شما را از فقدان انسجام داخلی، اعتبار روایتی و یا خصایل انسانی قابل شناسایی در این فیلمها پرت کنند. آنها قطاری از فیلمهای کوکائین سلولوئیدی بودند که تنها یک هدف را دنبال میکردند: به اوج رساندن احساسات زودگذر. تاپگان مستقیما روی قشر نسلی از سینماروهای جوانی نازل شد که سیاق توجه و ذائقه رواییاشان، پیشاپیش با MTV و بازیهای ویدیویی جهت داده شده بود. این نسل 16 تا 24 سالههایی که- نشئگی تاپگانی را حس کرده بودند که اصلا ساخته شده بود تا آنها را به وجد بیاورد- حالا در دههی چهارم زندگیشان هستند؛ یعنی هم سن کارگزاران ردههای متوسط رو به بالای استودیوها و(این) سلیقه، اشتها و نگاه زیباییشناسانهی اواخر دههی هشتاد و بعد از نوجوانی آنهاست که به طور فزاینده ای به (صنعت) فیلمسازی شکل میدهد. این (سخن) احتمالا تعمیم بیرحمانهایست اما در عینحال به سوال موجهی ختم میشود که: ترجیح میدهید چه کسی در راس امور باشد؟ کسی که تعریفش از فیلم کلاسیک، آروارههاست یا تاپ گان؟
Richard Brody
New Yorker/ September 27, 2012 (The Movies Aren’t Dying (They’re Not Even Sick))
ریچارد برودی
سینما در حال مردن نیست، سینما حتی مریض هم نیست.
هالیوود امروز پر است از بی قاعدگی و افراطیگری؛ فیلمهایی احمقانه و عوامفریب که تنها محصول بودگیشان را علم میکنند و از سوی دیگر، فیلمهایی به غایب شخصی که برخی از آنها در کمال شگفتی با بودجههای عظیمی ساخته میشوند(هوگو و درخت زندگی دو مثال از نمونههای بسیار دیگر هستند). فیلمهایی که هرگز نمیتوانستند در هالیوود(دوران) کلاسیک ساخته شود. با وجود این، ذهنیت “مرگ فیلمها(سینما)” حالا ژانری آشناست. ژانری که در آن تکنولوژی دیجیتال که توسط هالیوود به خدمت گرفته شده، گاو پیشانی سفید است.
اخیرا دو فاتحه خوان در نسخهی اخیر The New Republic حضور دارند: یکی اثر دوست و همکار من دیوید دنبی و دیگری اثر دیوید تامسون.
نوشتهی دیوید دنبی رویکردی جامعهشناسانه دارد. در حالی که در هالیوود امروزی شایستگیهایی میبیند، نگران است که استودیوها بر روی فیلمسازانی( با این شایستگیها) سرمایهگذاری کافی یا سخاوتمندانه نمیکند تا همهی قابلیتهایشان را بالفعل کنند. اما من موافق نیستم که دخالت فزایندهی استودیوها لزوما کمکی به بهترین و جاهطلبترین کارگردانها کند. این کارگردانها با سرمایهی تولید کنندگان مستقل، آزادی عملی دارند که احتمالا نمیتوانستند از استودیوها بگیرند؛ و در مقیاس سرمایه گذاری شخصی، تعهدی وجودی که نتایج ملموس عملی به همراه دارد.
نوشتهی دیوید تامسون متفاوت است. دوران طلایی فیلمها، از نظر او دههی 40 و اواخر دههی پنجاه است و او مقصر این افول را خود فیلمسازان میداند. در پایان آن دوران؛ او ادعا میکند که حتی فیلمسازان بزرگ با ترک صمیمت روایی به خطا رفتند. به گفتهی او میخ نهایی بر این تابوت را ژان لوک گدار زد با “واسازی ژانر، داستان، بازی سینمایی(نمایشی)، توالی روایی و رویکرد عمومی فیلمها به عامه”، تا آن جا که با تماشاگران با تحقیر رفتار کرد.
فیلمها نیستند که مردهاند، این تامسون است که در آن فیلمها مانده و مرده است. او به گذشته به شکل نوستالژیکی نگاه میکند؛ به زمانهی پیش از “آگاهی از بیایمانی”، و پیش از”فروریختن معصومیت احساسات صادقانه”. هنوز احساسات صادقانه زیادی، در فیلمهای امروزی وجود دارد؛ چه کمدیهای رمانتیک باشند، چه ملودرامها و یا شکار اسکار از فیلمهایی که آماده برای تلویزیونهای عمومیاند اما شک دارم که اصلا هیچوقت این فانتزی نوستالژیکاش، سرشار از بیگناهی و پاکی بوده باشد. نمیتوان باور کرد که کسی داستانها را آن قدر که تامسون فکر میکند، جدی گرفته باشد. (ضجه و) زاری آیینی او، بیشتر مثل دستورالعمل طبخ روان نژندی جمعی است تا توصیف زمانی که احتمالا هیچوقت وجود نداشته است.
تماشاگرانی را تصور کنید که مشغول تماشای هر فیلم کلاسیکی که شما بگویید (نمونهی تامسون پنجرهی عقبی است) هستند و کسانی مثل جیمز استوارت، گریس کلی، ریچموند بر و تلما ریتر را نمیشناسند یا اگر هم بشناسند، فراموش کردهاند که اینها بازیگرانی در حال ایفای نقشاند؛ همان کسانی که در انبوهی از فیلمهای دیگر میدیدند.
حتی در دل دوران استودیوها، صرف وجود سیستم ستارهسازی باعث خلل در این داستان میشود و خللی که در آن ایجاد میکند بسیار قدرتمندتر از آن کاریست که شالودهشکنی موجنو میخواست انجام دهد. شیفتگان فیلمهای موج نو، که گدار را در ذهن دارند، متوجه شدند که میتوانند از این تمهیدات -و عشق فیلم بودنشان- استفاده کنند تا طیف جدیدی از عواطف و ایدهها را فرا بخوانند و عشق فیلم بودن را به نسل جدیدی از بینندگان منتقل کنند. اما تامسون، کسی که به وابستگی عمیقی به طیف بسیار کوچکی از تمهیدات سینمایی بیان تصویری دارد، آن قدر آنها را میپرستد که دیگر در برابر این ایدهها و عواطف مصون شده است. او تنها دلبستهی فیلم هاییست که لذت شخصی سینماییاش را غلغلک دهند؛ آن هم با ابزارهای درست!
و اگر صحبت تکنولوژی دیجیتال را هم بکنیم، چند تا از بهترین فیلمهای اخیر با استفاده از آنها ساخته شده اند. ساختن فیلمهایی مثل بنجامین بان، قوی سیاه، هنوز چیزی ندیده ای الین رسنیس(که هفتهی آینده به فستیوال فیلم نیویورک میآید)، (تنها) با استفاده از تکنولوژیهای دیجیتالی امکانپذیر بوده است.
بسیاری از آثار کلاسیک به اصطلاح رئالیسم هالیوود هم محصول صناعت پیچیدهای هستند که مشتمل است بر تکنیک مینیاتور، پسزمینههای رنگ شده و پروجشکن پسزمینه. نیترات نقره(فیلمهای نگاتیو غیر دیجیتالی) نه تنها دلیجان بلکه فیلمهایی نظیر پیروزی اراده را به بار آوردند. هیچ ابزاری، ذاتا اخلاقیتر از ابزار دیگر نیست، هیچ تکنیکی، ذاتا بهتر از دیگری نیست؛ یک نمای با وضوح ثابت، بهتر از زوم نیست. دالی شات بهتر از دوربین سر دست، صدای سر صحنه بهتر از دوبله، رنگ بهتر از سیاه وسفید و فیلم بهتر از دیجیتال نیست.
فیلم نگاتیو مسلما متفاوت است. به شکل متفاوتی استفاده میشود. انواع خاصی از حالات و معانی ضمنی خود را میطلبد؛ که بسیاری از فیلمسازان با تخیل خود به شکل شخصی و هنری از آن استفاده میکنند. اما فیلمسازانی هم با تنبلی در نوستالژی خود غوطهورند. همانقدرکه برخی فیلمسازان به طرز حیرتانگیزی استفادهی خلاقانهای از تکنولوژی دیجیتالی میکنند؛ هستند فیلم سازانی که غرق شدهاند در دستکاریهای راحتی که با ضبط دیجیتالی و تدوین امکان پذیر شده است. کارگردانان مختلف، فیلمهای متفاوت و ابزارهای مختلف. این تجربهی تماشای متفاوت و دائما متغیر که توسط این قابلیتها مهیا شده، تنها یکی از لذتهای جاری تماشای فیلم است.
A.O. SCOTT اگر سینما مرده است، چه چیز دیگری زنده است؟
New York Times/ November 18, 2011 (Film Is Dead? What Else Is New?)
چرا دیگر هیچ فیلم خوبی وجود ندارد؟
انگار خوب نیست که جواب بدهیم فیلمهای خوب، در حقیقت هنوز وجود دارند. جور کردن شواهدی برای این ادعا بیفایده است؛ چرا که خود سوال در حقیقت یک سوال نیست. بیشتر به نقزدن شبیه است. این فرضیه که فیلمها از کاهش کیفیت عمومی رنج میبرند و استثناءها تنها کنار گذاشتهها، باقیماندهها یا حوادثی خوشحالکننده هستند،آن قدر بدیهی فرض میشود که انگار تبدیل به باورعمومی شده است.
گذشته پر از شکوه است. چه سیاه و سفیدهایی که حکم جواهرات سیستمهای قدیم استودیو را دارند(مثال کازابلانکا و همهچیز درباره ایو در این باره، زیاد گفته میشود)، و چه گنجینههای وارداتی از دههی 1960( آنتونیونی! گودار!) و یا الماسهای ارزنده از دوران کوتاه پر زرق و برق هالیوود در دههی 70. دوران طلایی مطلوبتان هرچه باشد، یک چیز قطعی است. دیگر امروزه فیلمهایی مثل قبل نمیسازند.
از لحاظ تکنیکی، این حرف درست است. دم و دستگاه تولید و توزیع، در میان تغییراتی دورانساز گرفتار است؛ قسمتی از دیجیتالی شدن بهتآور همه چیز و همه چیز. فیلمها به شکل دیجیتالی تصویربرداری و نمایش داده میشوند، به شکل فزایندهای به همان سیاق توزیع میشوند و(سرانجام) به سوی صفحهی نمایش در اتاق خواب یا در دستانتان روانه میشود.
گذار تکنولوژی آنالوگ به دیجیتال، نتیجهی متناقضنمای متعددشدن و تحمیل بیشتر این عمارتهای تاریخی را در بردارد. اینترنت به مثابه بستری برای نقد، آغوشش را به روی فهرستسازی و توضیح این فهرستها گشوده است، و نیز تبدیل شده است به پاتوقی برای عتیقه بازهای سینمایی با همه جور سلیقه و حساسیتی. در همین حال، تاریخ فیلم حالا بیش از هر زمان دیگر قابل خواندن و در دسترس است. ما شاید برای از دسترفتن دوران باشگاهها و انجمنهای فیلم دانشگاهها که نسخههای درب و داغان فیلمهای بزرگ را نمایش میدادند گریه و زاری کنیم، اما با هر معیار زیباشناختی (در مقابل احساساتی)، کیفیت و برگردان دیجیتالی نسخههای با دقت احیا شده از کلاسیکها که حالا به شکل DVD و Blu-ray در دسترس هستند، راه بهتریست برای مواجه با فیلمهای ماندگار. اما همین دسترسپذیر بودن فیلمهای ماندگار، تاثیر مهمی در کاهش ارزش فیلمهای زمان حال دارد.
راهحل جایگزین، این است که امر جدید را بدون نگاه انتقادی و به صرف خودش بپذیریم؛ نوعی تحقیر سنت و چشم بستن بر روی زیباییهای آن. اما به همین میزان این مخاطره وجود دارد که چشمانمان به روی زیباییهای انرژیهای پیرامونمان بسته شود و دلبستگی را به اشتباه، معیاری برای قضاوت بپنداریم. مسلما هیچ ستارهای نمیتواند جای سرسختی جهان دیدهی همفری بوگارت یا شوخ طبعی درخشان بت دیویس را بگیرد. و البته هیچچیز در فیلمهای امروزی رنگ و بوی فیلمهای قدیم را ندارند. چرا -یا چطور- باید باشند؟ هر فرم هنری تغییر میکند، اغلب به شکل و شمایلی که باعث ناراحتی هواخواهان آن میشود، اما هنر این توانایی قابل توجه را دارد که در برابر این تغییرات مقاومت و آن را در خود جذب کند تا ثابت کند که پیشگوییها دربارهی مرگش اشتباه بوده.
با این حال فیلمها در حال حاضر به شدت احساس شکنندگی و فناپذیری میکنند. شاید دلیلش این باشد که فیلم (سینما) از دیگر فرمهای هنری که قرنها برای افول، رشدکردن، جهش و بذرافشانی وقت داشتهاند، جوان تر است. اما چیز دیگری درباره ی ذات مدرن سینما هست که آن را نسبت به وحشت از منسوخ شدن آسیبپذیر میکند.
دوربین این توانایی خارقالعاده را دارد که دنیا را همانطور که هست و وقایع را همانطور که اتفاق افتادهاند ضبط کند و در عین حال میتواند بصیرتی از آینده به ما نشان دهد. ولی وقتی که این تصاویر به چشم تماشاگر میرسند، به گذشته تعلق، و شان چیزی بازیافته مییابند. آنها عادت دارند به محض رسیدن فرافکنیهای شجاعانهای از آینده، آن را کهنه و قدیمی جلوه دهند. به عبارت دیگر، نوستالژی در دل فیلم دیدن گنجانده شده است و این توضیح میدهد که چرا خود فیلم دیدن از همان اول، موضوع نوستالژی بوده است. تصادفی نیست که بسیاری از فیلمها به استقبال این وضعیت تلخ و شیرین میروند. این هفته هوگوی مارتین اسکورسیزی که به نخستین روزهای سینما سرک میکشد، در همان روزی اکران میشود که فیلم صامت آرتیست ساختهی مایکل هازاناویسیوس؛ با موضوع واپسین روزهای سینمای صامت و تولد فیلم ناطق. هر دو فیلم بازسازی جادوی مستکنندهی ایام قدیمند و هر دو از آخرین تکنولوژی روز برای ساختن آن استفاده کرده اند.
بدون تردید تولد صدا، (نشانگر) اولین مرگ سینما بود. تراژدیای که آقای هازاناویسیوس حساسیت شناخت آن را داشت و شوخطبعی مسخره کردناش را. فیلمها از صدا ( و بعدها از تلویزیون، VCR و هر نوع تشخیص دیگر) جان سالم به در بردند، و از تحولات کنونی هم جان سالم به در خواهند برد. چطور میتوانم این قدر مطمئن باشم؟ به خاطر این که 10، 20 یا 50 سال بعد ازاین، مسلما کسی از این که چرا فیلمها را مثل قبل نمیسازند، شاکی خواهد بود؛ یعنی شبیه چیزی که الان می سازند.
David Bordwell
October 15, 2012/www.davidbordwell.net (Got those death-of-film/movies/cinema blues?)
شکایت از مرگ سینما همان طور که ریچارد برودی به خوبی به آن اشاره کرده، حالا ژانر تثبیت شدهای در روزنامه نگاری سینما است. در هفتههای گذشته دیوید دنبی، دیوید تامسون، اندرو اوهیر و جیسون بیلی، سعی در احیای بحث و جدلها، پیرامون این اصل تو خالی داشتهاند. من قبلا تقریبا سالی یک بار، روی منبر خستهکنندهی نقد فیلم رفتهام. حالا فقط میخواهم بگویم که دیگر قانع شدهام مرگ سینما ( یا هالیوود یا فیلمهای خارجی روشنفکرانه یا فیلمهای فرهنگ عامهپسند یا فرهنگ نخبه گرا) به سادگی، یک استعارهی روزنامهنگاری است. کوتاه بگویم: راهی ساده برای پر کردن خطوط ستونها. این حرفها وقتی که این آقایان در حال کوبیدن در هالیوود و فیلمهای هنری هستند، به خصوص که من همان زمان در فسیوال فیلم ونکوور بودم، خیلی بیمزه به نظر میرسند. اگر میخواهید سرگرمیهای جریان اصلی خارج از هالیوود یا فیلمهایی را ببینید که انباشته از عمارتهای باشکوه و لهجههای بریتانیایی نباشند و یا حتی فیلمهایی که هر صحنه را به تصاویر شقه شقه تبدیل نکردهاند، بنده برای شما راهحلی در نظر دارم!
ترجمه و چاپ شده در مجله همشهری 24