هیچ چیز تازه نیست

آیا چیزی هست که بتوان درباره‌اش گفت "این تازه است؟" همه‌چیز پیش از ما، از گذشته‌های دور وجود داشته است. یادی از گذشتگان نیست. آیندگان نیز از ما یاد نخواهند کرد. از کتاب جامعه، عهد عتیق، نوشته پسر داود که در اورشلیم سلطنت می‌کرد


اولین بار بعد از زدن تست‌های شخصیتی MBTI بود که فهمیدم موجودی یگانه نیستم. از دیدن نتیجه حیرت کردم. تعریف “من” از خودم آنجا نوشته شده بود؛ یعنی همه‌چیز، پیش از مهزادنامی در این دنیا وجود داشته و در آینده بدون او ادامه خواهد یافت. با این تست، هفت میلیارد نفر جمعیت جهان را می‌توان در شانزده الگوی شخصیتی جا داد… عجب! با همه بله با ما هم بله؟ بعدها با شناخت آرکی‌تایپ‌های یونانی یونگ اوضاع بدتر شد. در نهایت آپولو هستی یا آتنا،‌ زئوس یا دیمیتری. فرقی نمی‌کند. یک انسان تکراری که قدمت نوع رفتارش به هزاران سال پیش بر می‌گردد؛ گیرم حالا با لپ‌تاپ تایپ می‌کند و گوشی دست می‌گیرد. یک کد این‌طرف و آن‌طرف شود مثلن حساس‌تر یا پوست‌کلفت‌تر خواهی بود. گزینه‌های متفاوت‌بودن هم چندان زیاد نیست.

این را بگذاری کنار خاورمیانه‌ای،‌ ایرانی، اهل شهرستان، دختر، قد 168، چشم‌های سبزرنگ و راه رفتن اردکی، آخرش نتیجه‌ی یک فرمول مشخص خواهی بود. همان‌طور که DNA اجدادمان در رگ‌هایمان جاری‌ست؛ احتمالن الگوی خشم، عشق، اراده، نفرت و غم و غصه‌مان نباید با آنها خیلی فاصله داشته باشد. این یعنی من با پسرعمه‌ی پدرم که هرجا ببینمش فرار می‌کنم بیشتر از آنچه فکر می‌کنم امور مشترک دارم.

جاودانگی وجود ندارد به این دلیل ساده که همه‌چیز در نهایت از بین خواهد رفت. یک،‌ پنج، ده یا بیست هزار سال بعد. حالا محض خاطر بودا، حافظ و مولانا شما بگو پنجاه هزارسال. پسر داود که در اورشلیم سلطنت می‌کرد و کتاب حیرت‌انگیز جامعه عهدعتیق را نوشته کی هست اصلن؟ خودش هم می‌گوید ” من از همه‌ی پادشاهانی که پیش از من در اورشلیم بوده‌اند حکیم‌تر هستم. من درصدد برآمدم فرق بین حکمت و حماقت، دانش و جهل را بفهمم ولی دریافتم که این نیز مانند دویدن به دنبال باد، کار بیهوده‌ای است.” اگر به پسر داود می‌گفتی نتیجه‌ی حکمتت این شد که در نهایت هزاران سال بعد، دختری موقع نوشتن یک متن در کانال تلگرامش اسمی از تو خواهد برد احتمالن با مشت می‌کوبید توی صورت‌تان.

انگار درد تکراری بودن و جاودانه نشدن کافی نیست. باید با این موضوع کنار آمد که عدالت هم قرار نیست برقرار شود. در یکی از سفرهایم به مرکز ایران فرصتی دست داد تا قلعه‌ای رو به ویرانی را ببینم. قلعه متعلق به خان بزرگ و ظالم منطقه بود. نوادگان خان در حال احیای قلعه و تبدیل آن به یک اقامتگاه بومگردی بودند. عده‌ای از جوانان روستا برای کمک به توریسم منطقه، به آنها یاری می‌رساندند. معلوم شد که خان بزرگ، به اجداد تمام افراد حاضر در قلعه، ظلم‌های وحشتناکی کرده‌ که فلک و بی‌خانمان کردن قسمتی از آن است. حالا نوادگان خان ظالم با نوادگان مردم روستا، برای بازسازی قلعه‌ای که با ظلم و ستم بنا شده کنار هم قرار گرفته‌ بودند. بازی روزگار! چندان هم عجیب نیست. بیشتر اماکن باستانی دنیا که ما خودمان را برای دیدن‌شان می‌کشیم، به احتمال زیاد براساس دموکراسی و احترام به حقوق انسان‌ها بنا نشده‌اند.

با این اوصاف چه باید کرد؟

حتی این سوال هم بیهوده است و از این توهم می‌آید که کننده‌ی کار هستیم. هرچه زودتر با تکراری و هیچ‌نبودمان آشتی کنیم بیشتر فرصت داریم از بازی لذت ببریم. نخ‌ها را بدهیم دست خود روزگار که هرطور دوست داشت برقصاندمان. پسر داود چنین نسخه می‌پیچاند: “برو نان خود را با لذت بخور و شراب خود را با شادی بنوش. همیشه شاد و خرم باش. هرکاری که می‌کنی آن را خوب انجام بده چون در عالم مردگان، که بعد از مرگ به آنجا خواهی رفت، نه کار کردن هست، نه نقشه کشیدن، نه دانستن و نه فهمیدن.”

مهزاد الیاسی

منتشرشده در سایت موضوع آزاد



اشتراک در
خبرم کن
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments

نوآوران البرز