به خدا هرچى به مخام فشار ميارم نمیتونم در مورد تجربهى پاراگلايدينگ و دیدن هیمالیا از آسمان در پوكارا بنويسم!
وقتى شنيديم پايلوت پاراگلايدر من رومانياييه همهمون پقى زديم زير خنده. با بچهها همينطور كه منتظر پايلوتها بوديم داشتيم دربارهى خاطرات غيرعادى زندگيمون و همزمانىهاى عجيب و غريب حرف میزديم و خاطرهى من مال سفر چند سال پيش به رومانى بود. حالا احتمال اينكه همون موقع پايلوت آدم تو كشور نپال، رومانيايى باشه چقدر بود؟ خيلى كم. سباستين تنها پايلوت خارجى تمام اونجا بود
وقتى فهميد رومانى رو ديدم خيلى ذوق كرد و دربارهى كشورش كلى گپ زديم. بهم گفت قصر دراكولا رو ديدى؟ گفتم آره، گفت كنستانتزا رفتى؟ گفتم آره. گفت ولى عمرن اگه رفتى باشى واماوكه… گفتم عامو! اونجا يه هفته چادر زده بوديم
اينقدر رو هوا جيغ و داد كردم و دست زدم كه اونم خوشحال شده بود و هى حركات آكروباتيك میكرد و مسخره بازى در مياورد. وقتى رسيديم پايين حالم يه جورى بود كه انگار دل و رودههام جابه جا شده بود
با آرتور تصمیم گرفتیم بریم تو دریاچه پوکارا قایقسواری. پوجا هم گفت میاد اما نيم ساعتى كنار درياچه منتظرش مونديم و وقتى ديديم ازش خبرى نشد قايق رو كرايه كرديم. يه ذره از دست آرتور دلخور بودم چون قانعم كرد كه قايق دو پداله ارزونتره و لازم نيست به كاميلا بگيم باهامون بياد. وقتى رفتيم دم درياچه معلوم شد قايق، اندازهى سه تا كاميلا جا داره و ما داشتيم جاى هر سه تاشون پول میداديم؛ يعنى نفرى هشت هزار تومن. از اون طرف پوجا هم به هر دليلى نيومده بود و ما نمیتونستيم طبق برنامه قايق نگيريم
خلاصه بىخيال شديم و قايق رو گرفتيم و زديم به آب. يكى از ويژگىهاى خوب قايقهاى درياچه پوكارا اينه كه مثل نمونههاى وطنى همهشون يه موتور به دمبشون وصل نيست و صداى سكوت طبيعت رو قارقارقار با موتور قايق خراب نمیكنن. در واقع همه باس پارو بزنن. صداى پارو توى آب هم كه خيلى قشنگ و آرامشبخشه.
قايق و تجربهى پارو زدن خيلى خوب بود، اما از بعدش تنشهاى بين من و آرتور شروع شد. اون اصرار داشت بريم باغ سينما فيلم ببينيم. من اما به فكر بچههاى هاستل بودم كه گفته بودن میخوان براى امشب برنامه بچينن و برن بار و میخواستم با اونا باشم. آرتور يه ذره به حضور من وابسته شده بود و نمیتونست برنامهى مستقل بچينه و منم از اون ور قسمت عن وجودم كه از وابستگى يه نفر به خودش بيزاره زده بود بالا. فقط دوتا دوست بوديم كه اولش به خاطر تصادف و تنهايى باهم برنامه چيده بوديم ولى حالا داشتيم مثل زوجهايى رفتار میكرديم كه همهجا به هم چسبيدن و با بقيهى ملت معاشرت نمیكنن. بالاخره من تسليم شدم و رفتيم سمت سينما.
اونجا داشت يه كنسرت از باب ديلن نشون میداد و فضاش خيلى لوس بود. البته منم آمادهى لوس كردن خودم بودم. گفتم من فيلم نمیخوام و زديم بيرون. حالا جفتمون هم عبوس و بداخلاق. اينجا نشستيم غذا خورديم. راست میگن وقتى حالت بد باشه بد هم اتفاق ميفته… غذا رو نيم ساعت بعد آوردن و سروصداى بقيه رو مخمون بود. از طرفى اين موضوع كه يه بچه داشت تو رستوران كار میكرد اعصاب هردومون رو ريخته بود به هم.
دليل بداخلاقى من با آرتور اين بود كه به خاطر پلن نه چندان جذاب سينما و اصرار اون، معاشرت با بچههاى هاستل رو از دست بديم. ممكن بود وقتى برگرديم رفته باشن و ما تنها تو هاستل بز بچرونيم و اين كارى نبود كه من دلم بخواد شب آخر تو پوكارا براش وقت بذارم
اما خوشبختانه وقتى برگشتيم همه هنوز نشسته بودن و سرشون گرم بود. ظاهرن تو مود رقصيدن بودن. راهمون رو كشيديم تو خيابوناى پوكارا در جست وجوى بار و اينجا رو پيدا كرديم و بيست نفرى تا نزديكاى صبح رقصيديم. يه جا وقتى به خودم اومدم ديدم همه رو رديف كردم و دارم بهشون بشكن ايرانى ياد میدم. همه از اينكه اين بشكن پيچيده اينقدر صدا توليد میكنه كلى متعجب بودن. ديدن يه سرى جوون نپالى كه توى بار بودن و تلاش میكردن بشكن ایرانی بزنن خيلى بامزه بود. وقتى برگشتيم هاستل پنج شيش نفر هنوز نمیخواستن بخوابن. براى همهشون با ورق يه فال عشقى من درآرى گرفتم كه زمان دانشجويى( سلام سارا) میگرفتيم و میخنديديم. نكتهى جالب اين بود كه همهشون براى يه نفر فال گرفتن و خلاص! اگه ايران بود همه میخواستن براى حداقل دو سه نفر فال بگيرن. رفتارم در مورد پلن ناموفق آرتور خيلى بچگانه و احمقانه بود. بايد ازش معذرت بخوام.
ديگه كارم با پوكارا تمام شده و وقت رفتنه. با بچهها خدافظى كردم. چارلى آدرس يه درياچه رو بهم داده بود براى اينكه برم شنا كنم. فكر میكنم دو ساعتى با پوكارا فاصله داشته باشه. مقصدم اونجاست. آرتور هم باهام مياد.
هربار فكر میكنم محل اقامتم خيلى راحت و خوبه و از اين بهتر نمیشه. اين باعث میشه دل كندن برام سخت بشه ولى جلوتر نرفتن به خاطر امنيت و آشنايى با موقعيتى كه توش هستى فكر اشتباهيه. هميشه اتفاق ناشناختهاى كه در انتظارته بهترتره؛ حتى اگر به قيمت احساس ناامنى و ترس به دستش بيارى.
خيلى شانس آورديم كه تو مينىبوس باگناس تال روى بوفه پشت سر راننده(روبروى مسافرا) جا پيدا كرديم. اين عكس رو كه گرفتم با خودم گفتم خب ديگه! مينىبوس پر شد و اين الان راه ميفته. اما معنى پر شدن مينىبوس از نظر نپالىها كلن يه چيز ديگهست. مگه راه ميفتاد؟ دو برابر اين مسافر سوار كرد. آخرش هم يكى دو نفر آويزون شدن به مينى بوس. ديديم تو جمعيت يكى خودش رو به زور جا كرد بين مسافرا و سوار شد. يه دختر پونزده شونزده سالهى نپالى با يه بچهى چند ماهه تو بغلش. صورت قشنگش صاف روبروى من بود. بهش اشاره كردم كه بچه رو بده به من؛ چون اينقدر پرس شده بوديم كه حتى نميشد پاشيم اون بشينه جاى ما. اونم سريع بچه رو سروند تو بغل من.
اخيرن احساس نياز شديدى به بغلكردن يه بچه پيدا كرده بودم. دوستهاى ماهم كه ماشالا همهشون در هرحال منقرض كردن نسلشون هستن و هيچكس يه بچه نمياره كه يه دو قدم بدتش دست ما. یکی از دوستام گفت بهزيستى يه طرحى گذاشته براى بغل كردن بچههاى بىسرپرست. رفتم سرچ اينا كردم معلوم شد جزء شرايطش اينه كه خودت مادر باشى (چرا واقعن؟) و ديگه بىخيال شدم. خلاصه قسمت اين بود ما تو نپال يه دو ساعتى بچه به بغل بگيريم.
اين چارلى ناكس باگناس تال رو از كجا پيدا كرده بود آخه؟ بكرترين جاييه كه تو تمام عمرم ديدم. تو كل منطقهى به اين بزرگى به زور بيست تا خونه هست. فقط صداى پارو زدن و پرنده و قورباغه مياد. آرامش و سكوت مطلق. همهى سفرم يه طرف اين جاى لعنتى كه ازش سر درآوردم يه طرف
راستى نكتهى جالبش اينه كه قايقرونها عمومن خانوم هستند و رنگ لباس اغلبشون قرمز يا صورتى تنده. انگار دقت كردن كه رنگ لباسشون بيشتر با طبيعت ست باشه
بعد از اينكه كنار درياچه هتل گرفتم( شبى چهارصد روپيه كه حدود پونزده هزارتومن میشه) با آرتور يه پدل كرايه كرديم و زديم به درياچه. پدلها قايقهايى به شكل يه تخته بزرگ هستند كه لبه ندارند و اگه وزنت رو درست تنظيم نكنى از روشون ميفتى تو آب. البته ماهم میخواستيم بيفتيم تو آب و شنا كنيم. آب درياچه گرمه و جون ميده براى شنا كردن. يه ذره شنا كرديم و بعد افتاديم دنبال دسته پرندههاى روى درياچه. تا بهشون نزديك میشديم يهو دسته جمعى پرواز میكردند و ما دوتا پرنده آزار ذوق میكرديم. بعد وقت خداحافظى با آرتور بود. اون بايد فردا بره قلهى آناپورنا. برگشت هاستل. به محض اينكه رفت دلم براش تنگ شد. چه دوستى عجيبى بود دوستى تصادفى اين چند روزمون! حالا باز خودم موندم و خودم. هتلى كه گرفتم خونهى يه فاميله كه خانوادگى اينجا رو اداره میكنند. انگليسى رو در حد بابا نان داد هم بلد نيستند.
ميدونم كه بعضىهاتون سفرنامهام رو دوست داشتيد. ولى واقعن برام سخته كه تو چنين آرامش و سكوتى به فكر واى فاى و عكس گرفتن و پست كردن باشم. تصميم دارم كلن تا وقتى كه اينجام به آرامشش ملحق بشم و به فكر هيچى نباشم. حتى اگه بخوامم اصلن هر كارى كنم نمیتونم حس و حال سكوت باگناس تال رو منتقل كنم. فردا يه پدل براى تمام روز كرايه میكنم و ميرم وسط درياچه به شناكردن و پارو زدن. عزت زياد
پ.ن: اين عكس مال پوكاراست. روى پدل اصلن نميشه گوشى برد؛ چون ميفته تو آب. اينو گذاشتم كه مثلن يعنى اينطوريه :دى
ميگن سكوت زبان خداونده. تو باگناس تال گپ و گفت مبسوطى با خدا داشتم
تقريبن تمام ديروز رو روى آب بودم. شنا كردم، يه ذره خوابيدم، تا آخرهاى درياچه پارو زدم، كمى گذاشتم دمبال گاواى وحشى كنار درياچه و دستهى مرغابىهاى روى آب. بعد يه موجود ماوراء الطبيعه هم پيداكردم كه از تو جنگل فقط صداش ميومد ولى هركارى كردم رخ ننمود.
فكر كنم هشت ساعتى شد. باورم نمیشد اين همه مدت رو روى يه تخته وسط درياچه سپرى كنم و حوصلهام سر نره.
سيمون و گرك، دوقلوهاى امريكايى هاستل پوكارا اين عكسو برام فرستادند و نوشتند كه دارند ميروند كاتماندو هاستل الو بار و اگه دوست دارم منم بپيوندم. به شوخى گفتم اگه تو انتخابات راى بديد منم ميام.
امريكايىهاى زيادى تو نپال هستند و تقريبن همهشون راى دادن تو انتخابات رياست جمهورى به يه ورشونه. اصلن يه جور اخى ميشه فضا اگه تو محيط بىخيال و هيپىوار نپال در مورد چيزهاى پيش پا افتادهاى مثل انتخابات حرف بزنى
البته كه گوش من بدهكار اين ادا اطوارا نيست. تونستم تو كاتماندو الكس رو قانع كنم بره راى بده ( نظر اغلبشون با سندرزه ولى لامصبا راى نميدن و هيلارى و ترامپ ميان بالا) و با اين دو تا هم كلى چك و چونه زديم و قرار شد بهش فكر كنن. با اون لهجههاى شل و ول جنوبىشون میگن: فكر میكنى اينا باهم فرقى دارن؟ میگم بابا فرق دارن. به خدا فرق دارن. براى شما فرقى نداشته باشه براى ايران و كشوراى ديگه فرق داره. بدبختى نيست؟! تو مملكت خودمون بس نبود اينجا هم باس ملت رو قانع كنى برن راى بدن! آخرش گفتم تَکرار میكنم… بريد راى بديد. گفتن برو بابا!
حسن ختام باگناس تال، اين برنج و ماهى محلى بىنهايت خوشمزه بود. قيمتش دويست و پنجاه روپيه(حدود ده هزار تومن) و با معيارهاى نپال يه ذره گرونه ولى خب مىارزيد. با خانوادهاى كه اينجا رو اداره میكنن و خيلى دوستشون داشتم خداحافظى كردم. دارم برمیگردم كاتماندو. دلم میخواست برم هاستلى كه قبلن بودم ولى حالا كه سيمون گفته و براساس قانون گو ويت د فلو ميرم اونجا كه يه جاى جديد رو كشف كنم. بايد برم لب جاده سوار مينىبوس هاى كاتماندو بشم. فكر كنم هفت ساعتى تو راهم
بعد از خدافظى داشتم از پلههاى هتلم تو باگناس تال ميومدم پايين كه باباهه ( گوشهى سمت راست) گفت اينجا رو دوست داشتى؟ به دوستات هم بگو بيان. گفتم باشه. گفت قول ميدى؟ گفتم آره… قبلش به ميشل آدرس هتل رو داده بودم و حالا به شما هم ميگم: اگه يه روزى گذرتون به باگناس تال افتاد بريد هتل خانوادهى بيشنو كه تو بالاترين نقطهى كنار درياچه ست. اون يكى كه قايق كرايه میده نريد. اينا باهم رقيبن، منم قول داده بودم تبليغ كنم ديگه!
نپال پر از توريسته اما فكر كنم تو منطقهى كاسكى اينقدرى نيستن؛ دستكم تو مينى بوسى كه من سوار شدم اينطور بود. براى زنهاى دورم خيلى جالب بودم. اولش گير دادن كه ازدواج كردم يا نه( به بيندىهاشون اشاره ميكردن) بعد هم به موهاى خاكستريم بند كردن و هارهار میخنديدن. قبلن هم ديده بودم كه موهاى سفيد كلهام براى نپالیها جالب باشه. به من و موهاى رنگ نشدهام اشاره میكنن و میپرسن رنگ نمیكنى؟ ظاهرن براى زنها موضوع مهميه. خودم هم زن زير پنجاه سال نديدم كه يه تار موهاش سفيد باشه. نپالیها نسبت به غريبهها خيلى خونگرم هستند. آدم احساس میكنه تو خونهى خودشه. فكر كنم واس همينه ملت ميان نپال و چند سال لنگر میندازن.
اينهمه از نپالیها خوب گفتم. بدشون رو هم بگم: به شدت نسبت به آشغال نريختن و تميز نگه داشتن طبيعت بىتوجهند. همينطورى پنجره رو باز میكنند و فرتى ده تا بطرى رو باهم میندازند تو خيابون. بعدش هم دائم پلاستيكها رو آتيش میزنند. نپالیها آدمهاى تميزى هستند اصولن. نديدم كه بوى بد بدن يا دستشويىهاشون كثيف باشه. فقط يه ذره ميزان اخ تف رو كم كنن لطفن! اصن اينكار بيشتر انگار براشون جنبهى سرگرمى داره. حوصلهشون كه سر ميره تف میكنند؛ به خصوص اگر در حال جويدن پان( تنباكوى قرمز) باشند. اين عكس رو تو رستوران بين راهى گرفتم.
وقتى برگشتم كاتماندو رفتم هاستل سيمون و رفقا. بدك نبود و كارهاى بامزهاى كرده بودند (مثل زدن عكس همهى كسانی كه تا به حال اونجا اقامت داشتند) ولى همچين عالى هم نبود. انگار خواسته بودند هاستل رو با برنامهريزى قبلى باحال كنند. در حالى كه هاستل خودم، خود به خود باحال شده بود. پدر عادت بسوزه. راهم رو از همونجا كج كردم سمت هاستل قبلى.
بچههاى هاستل قبلى اگه تخم میذاشتن و كرچ میكردند تا الان جوجه كرده بود. تو تمام اين چند روزى كه من از کاتماندو رفته بودم برنامهى شبهاشون تغيير نكرده بود. رفتيم باهم شام خورديم و تو تاميل چرخ زديم. بعد هم اين دلقكها رفتن تو يه مغازه و اداى فروشنده بودن درآوردند و موفق شدند يه آبجو بفروشند.
به آدمهاى زيادى تو راه برخوردم اما تا الان سه نفر به “دوستانم” تو اين سفر اضافه شدند. ساندرا (در فرودگاه شارجه)، خدا(چارلى) و آرتور(هم اتاقم تو پوكارا)… دوستىاى كه مثلن اگه دلم گرفته باشه میتونم بهشون بگم يا باهم بدون توجه به مسافت و دورى راه به چيزى بخنديم. اين طور كه به نظر مياد كاى چهارميه. قبل از سفر به پوكارا با چارلى ديديمش و بعد ديروز هم تصادفى به هم برخورديم. امروز داشتيم با چارلى چاى میخورديم كه بازم تو خيابون باريك تاميل سر و كلهاش پيدا شد. بهش گفتم مطمئنى شماها يه نفريد؟ خنديد و گفت شت! فهميدى؟
با چارلى خداحافظى سوزناكى كرديم. داشت میرفت به يه پرورشگاه بيرون شهر سر بزنه و ديگه نمیتونستيم همو ببينيم. تقريبن براى اينكه راضيش كنم يه سفر بياد ايران آسفالتاى خاكى كاتماندو رو گاز زدم. گفت بهش فكر میكنه. خداكنه بياد
وقتى برگشتم هاستل ديدم كاى اونجا نشسته. تا همو ديديم قاه قاه خنديديم. اومده بود چاى بخوره و اصلن هيچ ايدهاى نداشت كه من اينجا اقامت ميكنم. بيرون حسابى بارون مياد( براى اولين بار) و من منتظر پوجا( دختر نپالى كه تو مينى بوس باهاش آشنا شدم) هستم كه بياد اينجا و اگه بشه اين بار واقعن همو ببينيم و معاشرت كنيم. اين وسط دو سه ساعت وقت داشتيم كه با كاى گپ بزنيم و بوم… اينقدر حرفاى مشترك داشتيم كه معلوم شد اينهمه تصادفى به هم برخوردنمون الكى نبوده…
سفر نپال تمام شد اما نپال در من هنوز تمام نشده. نمیدونم چرا آدمهایی که تو سفر بهشون برخوردم اینقدر فوقالعاده بودن! شاید هم این ویژگی کشوری مثل نپاله. انگار آدمهای پاکباخته میرن اونجا. کسایی که نمیخوان دکتر یا مهندس یا بیزنسمن بشن، دغدغهشون از نظر اجتماعی موفق به نظر رسيدن يا شهرت نیست، وقت و پولشون رو صرف مصرفکردن نمیکنن، اما با این حال بینهایت راضی و خوشحال به نظر میرسند. این آدمها من رو چند قدم بزرگتر کردند و نگاهم رو تغییر دادند. كسانی مثل چارلی که تقریبن تمام عمرش در سفر بوده و هفتهای پنج روز میره پرورشگاه لالیپور برای کمک به کارکنان اونجا، کای که همهی زندگیش رو تو امریکا ول کرده و سه ساله وقتش رو برای درسدادن انگلیسی تو آسیایشرقی میگذرونه، سارا که پارسال مثل من یه سفر توریستی اومده نپال و بعد از زلزلهی پنج ماه پیش بازهم برگشته که داوطلبانه به بازسازی کاتماندو کمک کنه، بوریس که داشت با صددلار تو جیبش میرفت اندونزی رو بچرخه… همهشون چیز مهمى به من یاد دادند و از كنارم گذشتند
فهميدم که گاهی دلايلى که برای خودم میتراشم چیزی بیشتر از موانع ذهنی نیستند. برای سفرکردن پول ندارم؟ سخت ولی ارزون سفر میکنم، اگر لازم باشه تو مسير کار میکنم، پول خیلی مهمه اما نه اینقدر که همهمون اينقدر بهش فکر میکنیم… سفر خطر داره؟ خب داشته باشه. زندگی هم خطر داره. این دلیل میشه زندگی نکنیم؟… ممکنه اتفاق بدی بیفته؟ اسم اتفاق بد رو ما میذاریم اتفاق بد. اتفاقات فقط اتفاقات هستند…
روش سفر من اسمش سفر کردن خرکیه و احتمالن نمیتونيد اطلاعات خاصى در موردش تو ويكى پديا پيدا كنيد. من ترجیح میدم به جای برنامهریزی برای اتفاقات، باهاشون مواجه بشم. مقصد بعدی سفرم رو براساس باد هوا و حرف و نشانهای از این و اون تعیین میکنم. این رو توی سفرهای هیچهایکینگ دریافتم که به طرز عجیبی هرچقدر از پنج دقیقه بعدت خبر نداشته باشی لذت بیشتری از عبور لحظهها میبری. با متوقف كردن ذهن، سرعت حرکتت با سرعت زندگی تنظیم میشه، كاملن در لحظه هستى و ناگهان میبینی که زندگی خیلی هم رفیق باحالیه و سفرکردن باهاش خوش میگذره. راه حلی که برای این سبک پیدا کردم سفركردن به ارزونترین روش ممکنه. در این صورت خودت رو در موقعیت اتفاقات بیشتری قرار میدی. اگر بری هتل و همهش با تاکسی و هواپیما رفتو آمد کنی انگار از خونهی گرم و نرم خودت به یه خونهی گرم و نرم سیار و موقت دیگه منتقل شدی. اينطورى جایی برای شگفتزده شدن باقی نمیذاری و بیلیو می!… شگفتزده شدن کلید خوشحالى واقعى تو زندگيه. تو پستهاى بعدى در مورد هزينههاى سفر نپال و راه و رسم سفر ارزون توضيح میدم.
بلیت به نپال رو یک و هفتصد و از هواپيمايى ايرعربيا خریدم که مناسبترین قیمت موجود بود. (البته با هشت ساعت توقف در فرودگاه شارجه) از کجا فهمیدم مناسبترینه؟ یه سایتی هست به اسم اسکای اسکنر که بهترین قیمت بلیط هواپیما رو به شما نشون میده. قبل از سفرهاتون قيمت بليت رو از اونجا چك كنيد و از طريق خود اون ايرلاين بخريد. وقتى همین پرواز و همین بلیت رو از یه آژانس وطنی قیمت گرفتم بهم گفتن دو تومن میشه. سیصد تومن کشیده بودن روش. به نظر میرسه که قیمت بلیت هواپیما تو این مملکت، سرگردنه تعیین میشه. اگر راه ارزونتر پیدا کردن بلیت رو پیدا کنیم ممکنه به این حکمفرمایی احمقانهی آژانسها پایان بدیم و اونا مجبور بشن با قیمتهای بینالمللی خودشون رو تنظیم کنن. جدی
ويزاى نپال تو خود فرودگاه نپال براى همه صادر ميشه و از اين بابت جاى نگرانى نيست. قيمتش براى يك ماه سى دلاره
با توجه به اقامت در هاستل و اتاقهاى ده نفره، سفر بينشهرى با مينى بوس و حداقل خريد، خرج سفر دوهفتهاى من به نپال بدون در نظر گرفتن بليت( كه كمترين قيمت موجود بود) در كل سیصد و هشتاد دلار شد. شصت دلارش رو دادم برای پاراگلایدینگ که خب میتونستم ندم و همچنان بهم خوش بگذره (یعنی انتخاب شخصیه و شاید نباید جزء خرجهای سفر حسابش کرد) و بیست دلار هم شما بگو برای خریدهای شخصى. تهش میمونه سیصد دلار که یعنی حدود یک میلیون و خيلى كم خوردهاى. خیلی از کسانی که میگن پول ندارن برن سفر، یه میلیون رو دارن اما خب احتمالن ترجیح میدن برای خرید خونه، ماشین، لباس و یا وسایل دیگهای بذارنش کنار. در واقع شايد مساله پول نداشتن نیست… مسالهی اولویت نداشتن خرجش براى سفره. تازه میتونستم کمتر از این خرج کنم. من چون چشیدن غذای یه کشور برام مهمه در مورد غذا اصلن دستم به خرج کم نرفت. قسمت زیادیش به غیر از پول اقامت و رفت و آمد صرف غذا شد.
وقتی رفتم نپال نمیدونستم شب میخوام کجا بخوابم و همینطوری راهم رو کشیدم و تو خيابون یه هاستل پیدا کردم. حالا اگر شما اينقدر مثل من بىكله نيستين میتونید از قبل سرچ کنید یا از کوچ سرفینگ استفاده کنید. من اگر قیمت هاستل کم باشه به کوچ سرفینگ ترجیحش میدم. چون آزادی عمل بیشتری دارم و میتونم با گروههاى مختلف معاشرت كنم و تو سفر دوست پيدا كنم ولى سايت كوچ سرفينگ هم گزينهى خوبى براى سفر ارزونه. قیمت هاستلهاى دورم يا چند تخته معمولن شبی چهار تا حداکثر پنج دلاره. قیمت غذاها دیگه حداکثر چهاردلار. قیمت رفتو آمد با مینیبوس به قسمتهای مختلف کشور نپال، بیشتر از هشت دلار نیست.
آقا من اومدم رای مثبت بدم دستم رفت رو اون مشت رو به پایین شدمنفی یک😣
دوباره سفرنامه نپالت رو خوندم مهزاد،مثل اولین باری که خوندمش خیلی جذاب بود و خاطره انگیز…همیشه زندگیت شاد باشه دختر جسور…