قيافهى چارلى تركيبى از استيو جابز و گيتاريست گروه يو توئه. اهل لندنه و شصت و خوردهاى سن داره؛ ولى بىنهايت ورزيده و چابكه. روش سفرش راه رفتنه. تمام دنيا رو راه رفته. قبل از انقلاب ايران و افغانستان رو ديده و خودش میگه تنها كشورى كه توش راه نرفته عراقه. تجربه و لذت از زندگى از چشماى باهوشش مىباره. راست میگن كه هركى زياد سفر ميكنه قصهگو میشه. داستانهايى كه از زندگيش میگه مو رو به تن آدم سيخ میكنه. يه بار دو هفته وسط صحراى اسرائيل مجبور میشه تنها راه بره. در اين حد كه خودش هنوز هم موقع تعريف كردن داستانش هيجانزده میشه. رفتيم يه جا پوره(غذاى هندى) خورديم كه بعدش بريم سمت معبد پاشوپاتينات براى ديدن جشن شيوا. دل تو دلم نبود. نمیدونستم موفق میشيم جمعيت رو دور بزنيم يا نه
با وجود اينكه تقريبن كل راه رو دور زديم جمعيتى كه همه ازش صحبت میكردن كم كم خودش رو نشون میداد. خيلى شانس آورديم كه چارلى بىنهايت حرفهاى بود. دائم نقشه رو چك میكرد و مقصد بعدى رو مثل يه معادلهى رياضى در میآورد.
سر راهمون پر از معبد بود. تو هر كدوم مراسم مختلفى برگزار میشد. اين گروه موسيقى رو خيلى شانسى پيدا كرديم. يه دختر بچه آواز میخوند. به قول چارلى، شنيدن صداى دخترك آدم رو هيپنوتيز میكرد. امروز روز حكمفرمايى سادوها (همون مرد خاکستری در تصویر) بود. همهجا بودن و گله به گله جماعتى دورشون حلقه زده بود. ما از مسيرى میرفتيم كه خيلى كم توريست داشت. اگه از من بپرسى سفر اين سه تا ويژگى رو داشته باشه تازه اسمش سفر میشه: اگه توش مثل آدماى محلى فكر كنى، مثل آدماى محلى غذا بخورى و مثل آدماى محلى برى توالت. راستى حرف توالت شد. آدما خيلى راحت میزدن كنار و تو ملاعام جيش میكردن. از اينهمه طبيعى ديدن ماجرا خوشم اومد.
بالاخره منظرهى قشنگى كه منتظرش بوديم رو از بالاى تپه ديديم. به يمن نقشهى دقيق چارلى، بهترين جاى ممكن بوديم و همهچيز رو بدون اينكه بريم تو جمعيت میديديم. همهجا صداى جيغ و داد و آهنگ ميومد؛ يه جشن واقعى
جشن شيوا جلوى معبد پاشوپاتينات برگزار میشد؛ يعنى جايى كه هندوها مردههاشون رو میسوزونن و خاكسترش رو میريزن تو رودخونه. همينطور كه اينور جشن برگزار میشد مردهها هم اونور میسوختن. آتيشها رو از بالا كه ديدم گفتم بريم اونجا ببينيم چه خبره. رفتيم سمت آتشها و جسدهايى كه روشون بود. اونجا كه رسيديم خجالت كشيدم عكس بگيرم. فكر كردم يه جور وارد حريم شخصى خانوادهى متوفى شدنه. ولى جالبه كه اونا عين خيالشون نبود. خانوادهها يه كنار ايستاده بودن باهم گپ میزدن. به نظر میرسيد منتظر سوختن مردههاشون بودن كه بعد برن به كار و زندگيشون برسن
من هى میديدم يه جماعتى دور اين سادوها جمع میشن و هلهله میكنن و جيغ میزنن، اينقدر آدم بود كه نمیتونستم درست ماجرارو ببينم و بفهمم چى به چيه. بعد يهو از يه راه ميون بر از جلوى يكىشون سر درآورديم كه تازه داشت برنامهاش رو اجرا میكرد و جمعيت زيادى هنوز جمع نشده بود. معلوم شد برنامهشون اينه: با بيضههاشون يه وزنهى چندكيلويى رو از روى زمين بلند میكنن. من به محض اينكه صحنه رو ديدم غش غش شروع كردم به خنده. حالا نخند كى بخند. نمیتونستم جلوى اشكهام بگيرم و اگه چارلى منو جمع نمیكرد ممكن بود به خاطر جمعيت، در راه خنديدن كشته بشم. بعدش از يارو عكس گرفتم. رسمن شاكيه خخخخ
فضای جشن شيوا تو معبد پاشوپاتينات كم عجيب و غريب و فضايى بود، اين سه تا هم نشسته بودن كنار رودخونه به تراشيدن مو و ابروهاى همديگه؛ خيلى هم جدى. جشن تا آخر شب ادامه داشت. حرفى كه در مورد ماريجوانا زده بودن درست بود. تقريبن همه در حال حشيش و علف كشيدن بودن و به بقيه تعارف میزدن.
دنيا پر از آدماى بزرگيه كه حتى به خودشون زحمت نميدن بزرگ بودنشون رو به بقيه يادآورى كنن. چارلى يكى از اوناست. چقدر خوش شانس بودم كه تو كاتماندو ديدمش و اينهمه باهم رفيق شديم. آدم دنيا ديده و عميق مثل چارلى كم ديدم تو زندگيم.
خوب شد كه تنها بودم. وقتى آدم موقع سفركردن تنهاست احتمال اينكه تو مسير دوست جديد پيدا كنه بيشتره. ماجراهاى جالب بيرون از منطقهى امنى كه براى خودت تعريف كردى اتفاق ميفتن
راستى گفتم كه چارلى تا حالا ازدواج نكرده ولى سرپرستى هفت تا بچه از تمام دنيا رو قبول كرده؟
اينقدر هاستلم رو دوست داشتم كه زده بود به سرم بقيهى سفر رو بمونم اونجا اما ديگه وقت دل كندن از كاتماندو بود. ايتان شب اول بهم گفت برم حتمن پوكارا رو ببينم و منم همينطورى الكى مقصد بعدى رو پوكارا انتخاب كردم. چون نمیخواستم با اتوبوس توريستى و هواپيما برم چارلى سعى كرد برام توضيح بده چطورى كنار جاده سوار مينىبوس بشم اما اينقدر تو جهتيابى گاگول بودم كه آخرش گفت ولش! خودم صبح ميام پىات
قبل از من يكى ديگه هم از بچههاى هاستل خدافظى كرد. يه دختر مومشكى با عينك كائوچويى مستطيلى كه خيلى دير فهميدم اهل اسرائيله. خيلى با كسى اخت نمیشد و تو برنامههاى دسته جمعى شركت نمیكرد. در واقع بيشتر رو تختش بود و با تبلتش ور ميرفت. وقتى داشت وسايلش رو جمع میكرد من و الكس تو اتاق بوديم. الكس پرسيد چرا دارى میرى؟ گفت ميرم يه هاستلى كه اسرائيلىهاى بيشترى داشته باشه. جالب بود برام. تو هاستل، خيلى كسى تو قيد مليت ديگرى نبود و يكى از كمترين چيزايى كه اهميت داشت اين بود كه اهل چه كشورى هستى. حالا اين چرا اين موضوع اينقدر براش مهم بود نمیدونم. اين که تو عکس کنار چارلی میبینید، بيبك يكى از پرسنل هاستله كه من خيلى دوستش داشتم.
قبل از راه افتادن به سمت پوكارا با چارلى تو يه رستوران باصفا صبحانه زديم. از حرفزدن باهاش خسته نمیشم. دربارهى يه دختر آلمانى صحبت كرد كه تو نوزده سالگى كل جاده ابريشم رو تنهايى ركاب زده و وسط راه يه گريزى زده به شمال هند و از اونجا رد شده. با هيجان میگفت من خودم جرات نمیكنم تنهايى برم تو شمال هند اما اون تو اين سن اونجا دوچرخه رونده. گفت اين دختر اصلن خداى من شده… میخواستم بگم نفرماييد! خدايى از خودتونه.
چارلى يه جا گفت نزديك يك سال تو ونزوئلا راه رفته و اين سفر زندگيش رو عوض كرده. فكر كردم موضوع مال جوونیهاش باشه. گفتم چند سال پيش بود؟ گفت پنج سال پيش! يعنى اون موقع پنجاه و پنج رو رد كرده بوده و هنوزم تا اين اندازه متحول شده. آدم میتونه وقتى پير شد هنوزم جوون بشه و به نظر نرسه از زندگى عقب افتاده. اصلن ذهنيت من رو دربارهى سن و سال تغيير داد. چقدر احمق بودم كه فكر میكردم تا يه سنى وقت دارم كارهاى هيجان انگيز بكنم!
ايدهى سفر به پوكارا با مينىبوس عالى بود. به قول چارلى وقتى ديدى يه جا پر از توريسته بدون دارى راه اشتباهى میرى و تو مينى بوس، من تنها خارجى بودم. انگار داشتم از نزديك يه جامعه كوچيك نپال رو میديدم. كلى تو راه اتفاق افتاد. وسط راه يهو آسمون ديونه شد و تگرگهاى گندهى اندازه ى سنگ ميخورد به سقف. مجبور شديم پناه بگيريم زير درختها. كمى جلوتر تصادف شد و همهمون پياده شديم. بعد یه پسره سوار شد و نيم ساعت آهنگ خوند و ساز زد. خيلى بامزه بود. همون موقع از خودش شعر میساخت و همه میخنديدن. كاش میفهميدم چى میگه.
وقتی خواستم بهش پول بدم بدون اينكه خوندنش رو قطع كنه با سيخونك مزغونش زد به شاگرد راننده كه پول رو از پشت سرت بگير. صحنه عالى بود. حيف شد فيلم نمیگرفتم اون موقع.
قيمت بليط مينىبوس پونصد روپيه شد. يعنى حدود شيش دلار يا بيست هزار تومن. اگه با اتوبوسهاى توريستى میرفتم بالاى صدتومن میشد. شش ساعت تو راه بودم.
وقتى تو سفر يه سوراخ سمبهى درست پيدا كنى ديگه بقيهى راهها خود به خود باز میشه. بچههاى هاستل كاتماندو بهم آدرس اين يكى هاستل رو تو پوكارا دادن كه حتى بهتره. حمام آب داغ واقعى داره و چون تو اتاق عمومى جا نبود فعلن اتاق دو نفره بهم دادن ولى با قيمت اتاق هشت نفره. شبى پونصد روپيه میدم يعنى حدود بيست هزارتومن. محيطش باحاله ولى بچههاى هاستل قبلى بيشتر باهم دوست بودن و معاشرت ميكردن. فكر كنم دليلش اينه كه بيشتر آدمها اومدن پوكارا براى كوه نوردى و طبيعت گردى. هم اتاقم اسمش آرتور و اهل فرانسهست. قراره امروز باهم بريم كوه.
با آرتور، هم اتاقم، راه افتاديم سمت كوه و توى راه خيلى تصادفى اين رستوران تبتى رو پيدا كرديم. محيط ساده و خونگىاى داشت و غذاها عالى. مزهاش زير زبونم مونده هنوز. اينقدر ذوق غذا رو كردم و بهبه و چهچه راه انداختم كه صاحب رستوران بهمون يه كاسه سوپ سير بىنظير اشانتيون داد. قيمتش شد صد و پنجاه روپيه. يعنى حدود هفت هزار تومن. ممكنه فردا بازم برگردم اونجا غذا بخورم.
رستوران رو يه دختر و مادر تبتى اداره میكردن. به خاطر پيروى از دالاى لاما، از تبت به نپال پناهنده شده بودند. دختر كه اسمش پنپا بود تو كمپ پناهندههاى تبتى به دنيا اومده و بزرگ شده بود. فاميلشون و همينطور اسم رستوران دلمه بود. بهشون كه گفتم دلمه تو فارسى و تركى اسم يه غذاست تعجب كردن. معلوم شد دلمه يه اسم مقدس تبتيه. میخواستم بگم باور بفرماييد دلمه هم يه پا غذاى مقدسه واس خودش. بهمون گفتن داريد ميريد غار رو ببينيد؟ ما گفتيم غار! كدوم غار؟! معلوم شد يه تك پا اونورتر يه معبد تو غار هست كه ما دوتا جاهل ازش بىخبر بوديم.
غار مقدس فوقالعاده بود. بيشتر هم به خاطر اينكه اصلن نمیدونستيم قراره با چى مواجه بشيم و هر قدم بر تعجبمان مىافزود. معبد تو دل غار بود و يه آبشار خيلى بلند از وسط شكاف صخرهها میريخت تو غار. اگه فيلم اينيدياجونز رو ديده باشيد به فضاى توى غار خيلى شبيه. جفتمون قشنگ كپ كرده بوديم. اينجا ورودى غاره. تو غار تاريك بود و متاسفانه نمیشد عكس خوب گرفت.
ديگه از تعجب كردن تو معبد دست كشيديم و راهى كوه شديم. میخواستيم منظرهى درياچهى پوكارا رو از بالاى كوه ببينيم. دو ساعتى تو راه بوديم. من برخلاف پيادهروى، با كوهنوردى رابطهى خوبى ندارم و كمى به آرتور نق زدم. كوه رفتن پيشنهاد اون بود. بعد كه رسيديم ديدم عجب خرى بودم اگه اين منظره رو از دست ميدادم. به آرتور كه همينو گفتم شونههاش رو بالا انداخت و گفت ژوساوه سا…
مردم محلى لبخندزنان از كنارمون رد میشدن. آدم اينجا زندگى كنه و بودا نشه عجيبه.
ساختمان بلند و سفيد پاگودا شانتى در بلندترين نقطه كوه، يكى از اولين چيزايى است كه وقتى وارد شهر پوكارا ميشى از دور توجهات رو جلب میكنه اما من از اونجايى كه خيلى هرتكى و به پيشنهاد آرتور رفته بودم بالاى كوه، اصلن نمیدونستم قراره با چى مواجه بشم. همين باعث شد هر قدم جلوتر بيشتر متعجب بشم و لذت ببرم. معلوم شد پاگودا شانتى يه مكان مقدسه كه يه ربطهايى به خود بودا داره (دقت اطلاعات رو داريد؟! :دى) و توش باس ساكت بود و كفشها رو درآورد. رفتيم بالا و كمى مديتيشن كرديم.
اصلن به آرتور نمياد بيست و يك ساله باشه. دربارهى هرچى حرف میزنيم نظرات پخته اى داره و انگار بيشتر از اين حرفها زندگى كرده. والا من سن اين بودم داشتم يابو آب میدادم تو زندگيم!
كوه نورده و قبل از اينكه بياد نپال يكى از بلندترين قلههاى هند رو زده و اينجا میخواد از آناپونا، يه قلهى مهم نپال بره بالا. مثل اغلب فرانسوىهايى كه ديدم كمى ماخوذ به حياست و كم كم رو كرد كه به بودا علاقمنده. مثلن مچاش رو گرفتم كه داشت كتاب سيذارتاى هرمان هسه رو میخوند و گفت اين سومين باره كه كتاب رو میخونه. دربارهى مديتيشن و معنويات و سياست و از هر درى حرف میزنيم. خيلى معصوم و مهربونه. از پنج دقهى اول كلى باهم دوست شديم. از اون دوستىهاست كه بعد از اين سفر هم تمام نمیشه
تو سفرى كه با بچه ها رفتيم جنوب، سوداى پاراگلايدينگ افتاد به سرم. ديروز يه غلطى كردم به آرتور و دينا (دختر اتاق بغلى) گفتم راستى اينجا ماجراى پاراگلايدينگ چه جورياست؟ اونها هم سريع پشت بندش رو گرفتن كه فردا بريم پاراگلايدينگ و منم خيلى وسوسه شدم. قيمتش حدود شصت دلاره كه واسه من خيلى زياده ولى با خودم گفتم از اين فرصتها كم پيش مياد تو زندگى كه آدم از تو آسمون هيماليا رو ببينه. تا حالا خيلى به اندازه خرج كردم و وقتشه به خودم جايزه بدم. خلاصه اينكه بعد از صبحانه داريم ميريم پاراگلايدينگ. خدا به خير كنه
راستى صبحانهى هاستل مجانيه. با شبى بيست هزار تومن پول دادن، فوق العاده نيست؟
قسمت سوم سفرنامه نپال